برای مسیرهای تازه، مقصدهای دور

 

یادم رفت که اینجا بنویسم که بیست و دو ساله شدم. هیچی اونجوری که فکر می‌کردم پیش نرفت. دقیقا شبیه زندگی! غیرقابل پیش‌بینی! قرار بود سفر باشم، نبودم. قرار بود فردای تولدم رو کوهنوردی کنم، نکردم. قرار بود و قرار بود و قرار بود... هیچ کدوم نشد! ماجراهای جدید ولی جلوی روم اومدن و من سعی کردم به عادت 17-18 سالگی، بدون تحلیلِ اضافه، برم توی دلشون. خودم رو زدم به شعارِ قبلن‌ها... هیچی نمی‌شه، حتی اگه چیزی بشه!

به خانم سین گفتم که آماده‌م برای کار تمام وقت و حضوری. خانم سین پذیرفت و من رسما پا توی اولین اقدام و چالش بیست و دو سالگی گذاشتم! کارِ تمام وقت حضوری! در حالی که سه ماه تعهد کارِ پاره وقتِ غیرحضوری به شرکت دیگه‌ای دارم! همزمان پیشبردن دو شغل کاریه که تا به حال انجامش ندادم. می‌دونم قراره سخت بگذره. می‌دونم آسون نیست. ولی اون ته چیزی هست که امیدوارم می‌کنه. اون ته هدفی هست که باید دستم بهش برسه و مسیر رسیدن دستم بهش از همین جا می‌گذره. می‌تونستم خیلی راحت کمک بخوام. می‌تونستم یک مسیجِ «کمک» برای بیتا بنویسم و بعد همه چیز رو خیلی راحت‌تر پیش ببرم. ولی این مسیر، مسیر من نبود! روش من این نیست. روش من کمک گرفتن و تماشا کردن نیست. حالا توی مسیرم، با کمی ترس و مقدار زیادی آرامش از این که «یا میشه، یا تجربه می‌کنم».

سازدهنی هنوز عضو جدا نشدنی منه. دائم کنار دستمه و به محض دان شدن یک تسک، از توی جعبه‌ش در میاد، یک تمرین کوتاه و تسک بعدی. دوستش دارم. دوستش دارم. فوت کردن توی اون بدنه ظریف و زیباش شبیه به اینه که دارم سفر می‌کنم به درون خودم. دست گرفتنش برای من، حکم ورود به نارنیا رو داره. همون قدر عجیب و هیجان انگیز و شخصی.

دلم صبحونه میخواد. یه صبحونه با ظرافت و خوشمزه و مفصل و نمیدونم این جمله وسط این نوشته چیکار میکنه.

هدیه گفت «قبل از جنگیدن ببین که اصلا اینجا زمین نبرد تو هست؟». به زمین نبرد نگاه کردم. مال من نبود. غنیمتی برای من توی این زمین نبود. دشمن هم نبود حتی. دشمن دورتر داشت زندگیش رو می‌کرد و من توی زمین نبرد با یک دشمن فرضی بر سر غنیمتی که نبود، می‌جنگیدم. زمین نبرد رو ترک کردم. پسر رو بلاک کردم و از زمینی که مال نبرد من نبود برای همیشه خارج شدم. تحلیل‌ها و حرف‌ها و آنچه بر من و ما گذشته بود رو رها کردم توی همون زمین و به خودم قول دادم که دیگه هیچ وقت به زمینی که مال نبرد من نیست، برنگردم. توی سرم آقای ابی میخوند «ما گذشتیم و شکستیم، پشت سر پل‌های پیوند».

به مک مورفی نگاه میکنم. به اون همه خشمی که ازش داشتم و هنوز هم یک جایی از وجودم هست. به این که یه روزی از شدت خشم فکر میکردم که نمیخوام دیگه ببینمش. سرم رو میذارم روی شونه‌ش. عزیزه. به معنی واقعی کلمه عزیزه. با همه خشمم ازش هنوز هم عزیزترین دوست این حوالیه. دست‌های عزیزش رو نگاه می‌کنم... این جهان یه زندگی خوش به من، به مک مورفی بدهکاره.

یه لاس گذری زدیم باهم. اونور دنیا نشسته بود توی یک بار و این ور دنیا از یه خیابون گردی ظهرِ مرداد برگشته بودم. گفت «ببینم خندتو». براش ویدیو مسیج فرستادم که «ببین، دارم می‌خندم، به خاطر تو». گفت «ای جان، خوش خنده‌ی زیبا». گذری بود. می‌تونست نگه. گفت. از اون طورایی هم گفت که آدم حس می‌کنه جملات از روح کسی جدا شدن. از اون شب تا حالا بیشتر به خنده‌م نگاه می‌کنم. بیشتر می‌خندم. صبح‌ها توی آینه به خودم لبخندِ بزرگ می‌زنم. توی جلسه‌های آنلاین، لبخندم رو حفظ می‌کنم. انگار جدی جدی خندیدن به من میاد... شاید به زندگیم نه، ولی به لب‌هام میاد. بیشتر می‌خندم و راضی‌ترم.

 

برای خودِ آیندم: اینجاها که اینا رو نوشتی، از شدت هجوم فکرها و تصمیم‌های جدید ذره‌ای تمرکز نداشتی. این پراکندگی رو به تصمیم‌های این روزا (فارغ از هر نتیجه‌ای که داره) ببخش.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند