چه اشتباهی میکنه، حرفاتو باور میکنه
یک. گوگوش یه آهنگی داره که توش با یه حال زاری میگه «کمکم
کن، نذار اینجا بپوسم». همون گوگوش توی یه آهنگ دیگهای برامون میخونه «چه اشتباهی
کردم حرفاتو باور کردم» و بعد هم برای نفر بعدی افسوس میخوره که «چه اشتباهی میکنه،
حرفاتو باور میکنه». من هردو گوگوش رو تجربه کردم. هم زنی بودم که با حال زار
التماسِ موندن میکرد و هم زنی بودم که بیتفاوت و خیره به اتفاقات در جریان،
افسوسی خوردم برای زنِ بعد از خودم و گذر کردم. از بین این دو گوگوش اما من گوگوش
دوم رو ترجیح میدم. من زنی رو که قدرتمنده و بلده چطور گذر کنه رو ترجیح میدم. من
حفظ کردن تاس قدرت رو به موندنی که آلوده به التماس بشه ترجیح میدم و اینها همه
حاصل تجربههاییه که براشون درد کشیدم. زخمهایی که چندین ماه، به آهستگی
پانسمانشون کردم و برای خوب شدنشون صبوری کردم. از زنی که امروز هستم راضیم. از
آدمی که برای زخمهاش صبوری کردم، راضیم.
دو. اینجای مسیر زندگی، حسین رو گذاشته جلوی روم. حسین شبیه
یه معجزه ست، شبیه یه منجی. برای منی که حرف های معمولی نجاتم میدن، حسین انگار
اومده که نجات دهنده باشه. حرفای معمولی میزنه. کافیه صداش بزنی و بهش بگی که خوب
نیستی تا تند و سریع و پشت سر هم حرفهای معمولی بزنه. از همه چیز میگه. از آخرین
وعده غذایی که خورده تا غذایی که قراره درست کنه و کارهایی که در طول روز انجام
داده، از لیست سریالهایی که دیده تا جاهایی که رفته و ریز برنامههای مهاجرتش. من
رو زنده میکنه انگار.
سه. غصه بدرقه کردن آدمها رو این طور تحمل میکنم که «حالا
در جای دیگهای از جهان هم یه سنگر داری». شهر داره از سنگرهای امنم خالی میشه و
من شبیه آخرین کسی که شهرِ جنگ زدهی از دست رفته رو ترک میکنه، دلخوشم به زنده
موندن آدمهایی که دوستشون دارم. دلخوشم به سین که حالا قراره هیجان زندگی در شهر
دیگهای رو تجربه کنه. دلخوشم به بیتا که حالا حسابی توی خاکی که خونهش نبوده،
ریشه داده. دلخوشم به دختر که برق خوشحالی به چشمهای عجیب و مشکیش برگشته. دلخوشم
به سنگرهام توی واشنگتن، ویچیتا، تورنتو، استانبول، کوپنهاگ، رُم... . از اینجا
میرم؟ نمیدونم. فقط میدونم رویاهای این روزام دیدن سیاتل، رقصیدن تو خونه واشنگتن،
قدم زدن در استانبول، دویدن در رم و مست کردن توی تورنتوئه.
Comments
Post a Comment