ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
روزی ده تا دوازده ساعت کار میکنم برای فرار کردن از چیزی
که زندگی واقعا هست. خسته میشم و کار به جایی میرسه که مغزم به معنای واقعی کلمه
دیگه کار نمیکنه. رها کردم خود رو انگار. رها از هرتصمیم و انتخابی. شبیه یه ربات
شدم که صبحها سر ساعت مشخصی بیدار میشه، قهوه دم میکنه، داروی صبح رو میخوره،
با لیوان قهوه میشینه پشت میز و کارش رو شروع میکنه. شبیه یه ربات متحرک شدم این
روزا. مت یوگا رو وسط اتاق پهن کردم. بین کار کردنهای متوالی وقتی که بدنم آلارم
ناتوانی میده، پنج بار down facing dog
pose میزنم تا آلارم قطع بشه و برگردم
پشت میز.
دیشب به خانم سین گفتم که توی شرکت جایی برای سیگار کشیدن من هست؟ گفت که اونجا
فقط میم کوچک سیگار میکشه و تا به حال ندیده که زنی سیگار بکشه. از میم کوچک خوشم
میاد. برخوردهای زیادی باهاش نداشتم ولی احساس خوبی بهش دارم. آرومه. بینهایت
آروم. آروم صحبت میکنه و همه چیز رو به آرومی پیش میبره. زیادهگو نیست و بحثی
نمیکنه. مصاحبهی اولم با میم بزرگ یک ساعت طول کشید اما با میم کوچک فقط یه ربع
صحبت و توافق کردیم. راحته و از این که قراره توی تیمش باشم راضیم. آروم بودن و
برخوردهای ریلکس، اضطراب اجتماعیم رو کمتر میکنه. به خانم سین گفتم که به نظرش از
میم کوچک بپرسم که کجا میتونم سیگار بکشم، بد میشه؟ گفت بعید میدونه. بعد با خودم
فکر کردم که واقعا سیگار کشیدن مسئله اصلی من برای کار توی اون شرکته؟ یا یه بهونه
برای پنهان کردن اضطرابی که دارم؟ یه بهونه ست. من اونقدرا سیگاری نیستم که چند
ساعت نکشیدن، اذیتم کنه ولی اونقدرا مضطرب هستم که دست بذارم روی همین نقطههای
ریز.
به عباس گفتم حالم از این وضعیت بهم میخوره. از این اوضاعی که نمیتونم برای هیچ چیزی برنامه ریزی کنم، حالم بهم میخوره. از این وضعیتِ لنگ در هوا که نمیدونم ماه دیگه اوضاع چطور خواهد بود متنفرم. نمیدونم کارم رو خواهم داشت یا نه؟ میتونم سفر برم یا نه؟ دانشگاه باز میشه یا نه؟ این ها رو نمیدونم و در حال نمیتوتم هیچ برنامه ی کلی ای داشته باشم. من حتی پایه ای ترین مسئله رو برای ساختن یک تصویر از پیش رو ندارم. نمیدونم که اصلا زنده خواهم موند یا نه. نمیدونم که با موج چندم قراره گرفتار بشم. نمیدونم. و این ندونستن این روزا بیشتر از هرچیز دیگه ای عذابم میده.
داروها رو از سر گرفتم. بعد از ده روز که به خاطر جراحی
قطعشون کرده بودم حالا باز دارم دارو میخورم. ده روز به شدت بدی بودم. اضطراب خودش
رو نشونم میداد و بیخوابی مثل یه چکش به مغزم میکوبید. این دورههای چند روزه دور
از دارو باعث میشه یادم بیاد که خودِ واقعیم چقدر لِه شده ست، یادم بیاد که بدون
کمک ترکیبهای شیمیایی چیزی جز یه پکیج کامل از اضطراب و تشویش نیستم. داروها
خوشحالم نمیکنن اما به خوبی من رو روی یک خط صافِ بدون تنش نگه میدارن. بهم
«خواب» رو برمیگردونن و برای چند ساعتی من رو با خودشون از این جهان، به جهانِ
رویاهای عجیب و غریب میبرن.
دیشب مک مورفی پرسید که آیا تا به حال شده خوابی رو چندین
بار و مکرر ببینم؟ یادم اومد که برای سالهای طولانی، تا قبل از شروع داروها،
هرچند وقت یک بار میدیدم که یه بچه پیدا کردم. توی لوکیشنهای مختلف ولی بچه
همیشه ثابت بود. یه دختر نوزادِ شیرخواره که لباس تنش نیست و بین یک پتوی نوزادیِ
نرم و سفید پیچیده شده. گاهی اوقات کنار پیاده رو پیداش میکردم و گاهی اوقات از
زیر آوار زلزله یا بین یک وضعیت جنگی. دخترک ولی ثابته. تپل و سفید و آرومه و
هربار بعد از این که از روی زمین بلندش میکنم و توی بغل میگیرمش، با چشمهای
بسته از خواب آلودگی، خمیازهای میکشه، تکونی میخوره و چسبیده به آغوشم خوابش میبره.
از وقتی داروها شروع شده، دخترک رو ندیدم. نمیدونم به رویاهای کس دیگهای رفته یا
هنوز اونجاست، منتظر تا من یه روزی پیداش کنم و بدن گرم و کوچک و لطیفش رو محکم
نگه دارم.
بین کار کردنهای متوالی، بعد از هر 800 کلمهای که مینویسم،
یک ربع تا نیم ساعت تمرینهای کلاس سازدهنی رو انجام میدم. خشم و عصبانیت رو تبدیل
میکنم به یک نفس عمیق و حاصلش میشه صداهای ناموزون و زنگ داری که از ساز کوچکم
بیرون میاد. روی نُت می و فا مکث بیشتری میکنم. صداشون نسبت به نتهای دیگه
خشمگینتره. انگار تموم چیزی که درونم هست رو با خودش به بیرون میاره. انگار به
جای من فریاد میزنه. فریادی و جیغی که توی گلوم هست ولی نمیتونم خارجش کنم رو با
خودش میاره بیرون و به جای من جیغ میزنه. محکمتر فوت میکنم و بیشتر فریاد میزنه.
ساز عزیزم. ساز خیلی خیلی عزیزم.
گاهی اوقات که با مک مورفی حرفی میزنیم یا غر مشترکی رو
مثل یه غده چرکی باز میکنیم، از داشتنش کیف میکنم. تنها آدمیه که مطمئنم هرزمان
آغوشش برام بازه و تنها آدمیه که مطمئنم از جونم هم براش مایه میذارم. گاهی اوقات
نگاهش میکنم و فکر میکنم که اگر تمام اتفاقات کذایی فروردین اونطور که مک مورفی
میخواست، پیش میرفت حالا کجا بودم؟ با این همه دوست داشتنی که روی دستم میموند
چه میکردم؟ کاش خودش بدونه که چقدر و تا کجا دوستش دارم.
Comments
Post a Comment