مرا یادت هست؟ جای تو هم خالی.
خیلی کار دارم. خیلی زیاد. این تغییر موقعیت شغلی برام شبیه
به یه مهاجرت کار و دردسر تراشید. ساعت یک صبحه. باید وسایلم رو جمع کنم، لباسها،
کیفها، کفشها، دفترها و کتابها، سازم و لوازم خرده ریزی که همیشهی خدا دنبال
آدم کشیده میشن. سین عزیزم مسیج داده که احتمالا برمیگرده و شوق برگشتنش آروم و
ریز ریز نشسته زیر پوستم.
افتادم روی دور خرید کردن. چیزهایی که لازمشون ندارم و همیشه آدمها رو بابت خرید
چیزهایی که لازم ندارن سرزنش کردم. یه دست لباس زیر که از الان میدونم با شرایط من
استفادهای نخواهد داشت و یه لیسن بلند از غیرلازمترین وسایل ممکن.
این سه روز تعطیلات رو در بی بازدهترین حالت ممکن کار
کردم. ساعتها پشت لپ تاپ و به گشتن و خوندن گذشت، بدون این که بیشتر از دو خطِ
مفید نوشته باشم. کارهای شرکت دوم رو هم که قرار بود تکمیل کنم، گیرِ دست گرافیست
افتاده و رسما پیش نمیره.
همهی اینا... همهی این صفحه باز کردنها و نوشتنها...
بهانه ست عزیز من... دلتنگم. دلتنگی توی تار به تار بدنم فریاد میزنه. دلتنگم و
دلم نمیخواد دلتنگ شدنم رو به روی خودم بیارم. همین.
Comments
Post a Comment