یک. بعد از یک سال حالا حضوری کار میکنم. توی دفتری که یک
ساله بدون این که دیده باشمش براش کار کردم و با آدمهایی که تا همین یک هفته پیش
فقط عکس پروفایل بودن روی واتس اپ. محیط جدی و ساکته. تنها صدایی که توی دفتر هست،
صدای گاه به گاه تلفن و یا شوخیهای ریز و آروم پیروزه. پیروز آبدارچی دفتره و
تنها کسیه که توی این سه روز تونستم باهاش کمی دیالوگ داشته باشم. دیروز بلاخره
یکم با خجالت جنگیدم و پرسیدم «کجا سیگار بکشم؟». اسموکینگ روم رو نشونم دادن.
اسموکینگ روم توی دفتر بالا ست. دفتر بالا جای هیجان انگیزتری به نظر میاد. آدمها
مدام در حال رفت و آمد و جنب و جوشن. روز اول ازم خواستن که برم بالا تا از دستم
توی یک فیلم تبلیغاتی استفاده کنن. الف اومد دنبالم و توی راه پله پرسید «شما خانم
فلانی هستید؟». خندیدم که آره، خودمم و تو اصلا شبیه عکس هات نیستی. گفت «تو هم
شبیه نیستی». ر از دستم فیلم گرفت و به الف گفت «دستش قشنگه. خودش هم. کاش فیلمای
تبلیغ رو باهاش بگیریم». ذوق کردم. مدتها بود آدم جدید ندیده بودم و مدتها بود
کسی، انقدر غریبه، بهم نگفته بود که قشنگم. مک مورفی عزیزم هم بالا ست. این که
جایی هست که نزدیکیم، حالم رو بهتر میکنه، هرچند که در طول روز همدیگه رو جز برای
یک نخ سیگار کشیدن نمیبینیم.
دو. کاف رو دیدم. بعد از دو سال که از همه چیز گذشته بود.
یک دیدار خیلی خیلی معمولی با حرفهای معمولی و حتی هم آغوشی بسیار معمولی. ساعت
هفت گفت که از اتاق عمل اومده بیرون و اگر بخوام میتونم برم پیشش. یک ساعت بعد
جلوی در خونهش بودم. در کوچیکی که جوری توی دیوار قرار گرفته بود، انگار یک در
مخفیه که به کوچه دیاگون باز میشه. کف خونهش هدیههایی بود که خودم، ناشناس،
براش فرستاده بودم. معلوم بود بسته رو تازه باز کرده. گفت «یکی که نمیدونم کیه
برام هدیه فرستاده». سر تکون دادم که «چه جالب». نگفتم منم. شاید هیچ وقت هم نگم.
یه لیوان شربت داد دستم. فکر کردم که کدوم احمقی توی پیک پنجم کرونا با کسی که
مدام توی اتاق عمله، قرار ملاقات میذاره؟ شربت رو خوردم و به خودم گفتم «همون
احمقی که دو سال پیش اون توجهی که بهش میشد رو نادیده گرفت» و بعد برای چند ساعت
پرتاب شدم به یکی از معمولیترین زندگیهایی که زیر آسمون این شهر جریان داشت. از
اون شب تا حالا چند بار دیگه خواسته که هم رو ببینیم، من نپذیرفتم و احتمالا هیچ
وقت دیگهای هم نپذیرم. اون شب وقتی از اون در کوچیک میومدم بیرون و پام رو توی
خیابون میذاشتم، حس کردم که از زمان بعضی چیزها برای من گذشته انگار یا بهتر
بگم... حالا زمان بعضی چیزها برای من نیست... شاید زمانی دیگه، در شرایط دیگه.
سه. بیتا خونه رو تحویل گرفت. بزرگ و زیبا با یه تراس خیلی
بزرگ که توش میز هست و صندلی برای شش نفر. چند تا اتاق و یه حیاطی که میشه توش
مهمونی های جمع و جور و خوبی گرفت. فیلم فرستاد از برونو که خوشحاله و از دیوارها
و تراس خونه جدید که تعمیرات جزئی میخواد. جای جدیدی توی رویاهام باز کرد انگار.
حالا خونهای هست، در جای دیگهای از جهان، که باید قبل از مردن توی تراسش حداقل
یه نخ سیگار بکشم. گاهی اوقات که زنگ میزنه با خودم فکر میکنم که یعنی زمانی میاد
که ما باز یک جا جمع بشیم بدون نگرانی از تموم شدن وقت و زمان؟ دلتنگشم. این روزا
که دختر هم داره به جمع مهاجرها اضافه میشه از همیشه دلتنگترم.
چهار. سازم ته کیفم مونده. بهش نگاه میکنم و برای این چند
روزی که سراغش نرفتم از خودم خجالت میکشم. به استاد مسیج دادم که من مجبورم کار
کنم و بیا فکری به حال سه شنبهها کنیم. عصر پیام داد که «نشد که نشد!». غصهم شد.
بغض هم کردم حتی. یک ساعت بعد، صحبت کردیم و قرار شد در مورد یک شنبه فکر کنه و
بهم خبر بده که آیا میتونیم یک شنبهها، عصر، باهم ساز بزنیم یا نه. کاش بتونیم.
این صداهای تیز و نا به هنجار، دلخوشکنترین داشتهی این روزهامه و اگر کنار بره
عمیقا غصه میخورم.
پنج. همسر مهشاد از عشقش به مهشاد نوشته بود و غمی که این
روزها باهاش درگیره و جای خالی و آزاردهنده مهشاد. فکر کردم که چقدر دوست داشته
نشدم. که اگر الان بمیرم، هیچکس برام، عاشقانه، سوگواری نخواهد کرد. حتی خوابیدن
در تابوت هم وقتی کسی هست که عاشقت باشه، سعادته. سعادتمند نبودم انگار. شاید هیچ
وقت هم زندگی مجال چشیدن یک عاشقانه آروم رو بهم نده. زندگی برای هرکس چیزهایی
داره و چیزهایی رو نه... کی میدونه، شاید دست دوست داشته شدن همیشه از من کوتاه
بمونه.
Comments
Post a Comment