باور کن راه دیگهای نبود
یه سری چیزها هست که دلم میخواد اینجا بمونه تا اگر چند
سال دیگه زنده بودم و دلم خواست ببینم که ریشهی تصمیمهام کجا بودن، بتونم به این
یادداشت برگردم و به خودم بگم که ببین... تمام سعیت رو کردی که بهترین تصمیم رو
بگیری.
اوضاع اینجا خرابه. طرحی در حال تصویبه که با اجرایی شدنش،
اینترنت از بین میره. پهنای باند سایتهای خارجی بسیار پایین میاد و درنتیجه از
هیچ سایت خارجیای نمیشه استفاده کرد. پیام رسانها تعطیل میشه و هزاران نفر، از
جمله من، بیکار میشن. وضعیتم در دانشگاه لنگ در هوا ست. معلوم نیست اوضاع با
مدیریت جدید چطور پیش بره. این احتمال وجود داره که کمیته جدید با ادامه تحصیلم
موافقت نکنه و ناچار به ترک دانشگاه بشم. خوابگاه رو از دست دادم و مجبورم به
زندگی توی خونهای تن بدم که مطلقا جای من نیست. توی این بلبشو تنها کاری که ازم
برمیاد کار کردنه. کار کردن من رو زنده نگه میداره. کار کردن ذهنم رو درگیر میکنه
و نگرانی رو از من دور میکنه. در واقع کار کردن یه مسکن موقتی برای مشکلاتیه که
درمان و راه حلی براشون ندارم. من نمیتونم جلوی تصویب اون طرح رو بگیرم یا کمیته
رو طوری بچینم که به نفع من رای بده. نمیتونم شرایط خونهای که قراره توش ساکن بشم
رو بهتر کنم یا برم یقه صفردوست رو بگیرم که بهم خوابگاه بده. حقیقت اینه که کاری
از من برنمیاد. تنها کاری که ازم برمیاد زیاد کار کردن و پول جمع کردنه تا اگر
اوضاع خیلی بد شد بتونم خودم رو از مرز رد کنم و تا یه جایی که بشه زنده موند،
بکشونم. بشه زنده موند! الان این جمله به نظرم خیلی عجیب میاد. برای چی دارم انقدر
برای زنده موندن دست و پا میزنم؟ من تجربه زیسته جالبی نداشتم که دنبال تکرارش
باشم، دست و پای زیادی هم زدم که بتونم تجربه دلپسبی بسازم و به بن بست خوردم.
حالا برای چی دارم به خاطر زنده موندن خودم رو به آب و آتیش میزنم؟ انتخاب کردم که
دو شیفت در روز کار کنم. شیفت یکی از شرکتها بسیار پر جزئیات و دقیق و سخته و
البته که برای من جدید هم هست. توی این دو ماه زیاد پیش اومده که خرابکاری کردم
ولی بهم چیزی نگفتن. قرارمون سه ماهه ست. این که سه ماه کار کنیم و بعد برای ادامه
کار تصمیم بگیریم. کار رو دوست ندارم ولی حقوق ثابت و خوبی داره و من برای زنده
موندن در شرایط بحرانی به این حقوق نیاز دارم. کار دوم رو هشت ماهه که دارم انجام
میده و حالا قراره از چند هفته دیگه زمین بازیم رو گستردهتر کنن. قراره از پشت لپ
تاپم بلند شم، تا شرکت برم و اونجا مستقیما کار کنم. به سین گفتم اضطراب اجتماعی
دارم و اگر قبل از حضور در یک محیط در موردش بدونم، اضطرابم کمتر میشه. حالا سین
هرروز برام از شرکت و آدمها میگه. هشت ماهه که با سین کار میکنم اما تا به حال
ندیدمش. زن نازنینیه. با وجود این که همدیگه رو تا به حال ندیدیم اما نسبت به هم
حس نزدیکی داریم. از خانوادهش و مشکلاتش میگه، از غصههام میگم، در مورد پروژهها
حرف میزنیم و الان به این فکر کردم که بیشترین اینتراکشن رو در طول روز با خانم
سین دارم در صورتی که هرگز ندیدمش! سین میگه محیط شرکت خشک و رسمیه، با آدمهای
درونگرا ولی تیم ما خوبه. من یک بار برای مصاحبه اونجا بودم. مدیرعامل باهام حرف
زد و خوب یادمه که چقدر ازش ترسیدم. مرد میانسال و با صلابتی که در مورد همه چیز
اطلاعات خوبی داشت. آدمهایی با اطلاعات زیاد من رو میترسونن. حالا مک مورفی هم دو
روزی هست که توی همین شرکت کار میکنه. هرروز بهم پیام میده و در مورد اوضاع صحبت
میکنه. میگه که کی میاد و کی سیگار میکشه و کی ناهار چی میخوره. احساس جالبیه.
اونجام ولی اونجا نیستم. کمی ترسیدهم. نمیدونم که از پسش برمیام یا نه. دو ساله
که مستقیم و حضوری کار نکردم. دو ساله که توی نقطهی امنم، پشت میزم، با پیژامه و
لیوان قهوهم نشستم و کار کردم. حالا باید یک سبک زندگی دو ساله رو رها کنم و به
روتین روزهای قبل از بیماری برگردم. بیماری... بیماری هنوز اینجاست. سایهی شومش
روی سر ماست. هر چهار دقیقه، جون یک نفر رو میگیره و ما سعی میکنیم به نزدیک بودن
مرگ فکر نکنیم. توی خیابونها با ماسکهایی که محکم به صورتمون چسبیدن، راه میریم
و سعی میکنیم به بوی مرگ توجهی نکنیم. کار میکنیم و سعی میکنیم تصویر مرگ رو
کنار بزنیم. سایه شوم بیماری اینجاست و راستش من حتی مطمئن هم نیستم که «بعد»ی
برای خوندن این نوشته وجود خواهد داشت یا نه. افسردگی کماکان با منه. جایی بین
انگشتهام وقتی با سرعت کیبورد رو لمس میکنم. افسردگی با منه. درست مثل یک عضو از
بدن که هست اما دیده نمیشه... چیزی شبیه اعضای داخلی. بهش عادت کردم انگار. گاهی
اوقات با خودم فکر میکنم که این همه جنگ برای رفتن از اینجا فایدهای هم داره؟ اگر
برم و این عضو همچنان به من چسبیده باشه چی؟ اگر برم و بفهمم بوی مرگ و اضطراب و
افسردگی هرگز از من جدا نخواهند شد چی؟
اگر الان بعدنه و تو داری اینا رو میخونی، یادت باشه که من
تمام تلاشم رو کردم برای این که بهترین تصمیمها رو بگیرم. اگر با دو شیفت کار
فشرده خستهت کردم، اگر مجبورت کردم توی یه محیط خشک و سرد باشی، اگر مثل کولیها
آواره نگهت داشتم.... همهش به خاطر تو بود عزیزم. همهش تنها راههای پیش روی من
بود.
Comments
Post a Comment