دیروز زنگ زدن از دانشگاه که بگن این آخرین ترم بودنم اونجاست و بعد از این ترم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. یادم افتاد به ایمان. سه سال پیش وقتی توی اون خونه عجیب زیر پل صدر گریه کرده بودم، گفته بود که از مسیری که مال خودم نیست خارج بشم، قبل از این که مسیر من رو خارج کنه. ایمان گفته بود زندگی کاملا شبیه بدنه وقتی بخوای خودت رو به زور جایی قرار بدی که مال تو نیست، پست میزنه؛ درست مثل خرده چوبی که وارد پوست میشه و بدن با عفونت و زخم پسش میزنه. حالا مدت‌هاست که ایمان نیست. من به زور خودم رو در مسیری که برای من نبود نگه داشتم. دست و پا زدم و سعی کردم روی آبی که کوسه داشت بمونم. امن نبودم توی تمام این سال‌ها. با یک اضطراب دائمی دست و پنجه نرم کردم و سه سال تمام توی زمینی که مال من نبود مبارزه کردم. از مسئول آموزش تشکر کردم. تلفن رو قطع کردم و برگشتم پشت میز کار. انگار یک بخش سنگین و بزرگ رو زمین گذاشتم و حالا سبک‌ترم. خوبم یا بد؟ نمی‌دونم. اما سبکم. انگار یه کتاب سنگین رو بسته باشم. آرامش رو به طور واضحی توی تک تک سلول‌هام حس می‌کنم.

ساکت‌ترم این روزها. زن‌ترم این روزها. مدام جایی بین رویا و حقیقت می‌چرخم. جهان رویاها برگشته و از برگشتنش خوشحالم. زن توی رویاها هرشب دراز میکشه روی قالی ترکمن کف اتاق. هوای پاییز سر میخوره روی بدنش... روی پاهای برهنه‌ی از پیراهن بیرون مونده... روی موهای بازش. زن دست‌هاش رو باز می‌کنه و قصه‌ها از توی آسمون فرود میان روی دست‌هاش. قصه‌های مختلف... داستان‌هایی که زن هیچ وقت پایانشون رو نمی‌فهمه چون قبل از تموم شدنشون بیداری رو میسپاره به پشت پلک‌های گرمش و پاش رو میذاره در دنیای خواب‌ها.

روزهای آرومی هستن. روزهایی که دارن در درونم و در نهایت کَندی و صبوری می‌گذرن.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند