یک. صبح از در اومدم تو و با خودم فکر کردم که چقدر این میز رو و کاری که پشتش انجام میدم رو دوست دارم. فکر کردم که چقدر ارزشمنده که زمان پیرامون کاری سپری میشه که دوستش دارم و چقدر نوشتن، خود نفس نوشتن، برای من عزیزه. تمام این شکرگزاری فقط چهار ساعت طول کشید. رئیس من رو توی اتاقش خواست و گفت که میخواد فعلا برای بخش دیگهای کار کنم. مهلت دو ماهه داد برای یاد گرفتن کار جدید و خواست که ظرف دو ماه صفر تا صد کار جدید رو یاد بگیرم. شبیه بچهای که برای دلجوییِ جای آمپولش، بهش یه آبنبات ریزِ بیمزه میدن، بهم گفت که میتونم همچنان پنج ساعت از نُه ساعت روز رو برای نوشتن داشته باشم. آبنباتش خوشحالم نکرد. سمت کوچک و کودک مغزم دلش میخواست توی اتاق پاش رو زمین بکوبه و جیغ بکشه، بخش بالغ مغز ولی جلوش رو گرفت و گفت الان زمانش نیست. تصمیم شد بر صبوری تا چهارشنبه و بعد درخواست یک جلسه و صحبت رسمی. دلم میخواد بهشون بگم که هرچیزی رو که باید، یاد میگیرم اما کاری که دوست ندارم رو انجام نمیدم. اشتباهی که چهار سال پیش درگیرش شدم رو انجام نمیدم و خودم رو با چیزی که مهارتم نیست، علاقم نیست درگیر نمیکنم.
دو. تمام سه روز سفر رو با خودم فکر کردم که من باید هرچه زودتر از این شهر خارج بشم. بلایی که تهران داره سر من میاره غیرقابل باوره. آرومترین سه روز زندگیم رو خارج از این شهر تجربه کردم. خوب خوابیدم و هیچ نیازی به سیگار کشیدن نداشتم. سکوت و کُندی به زندگیم سرازیر شد و روحم رو میدیدم که خوشحالتر از همیشه ست. روحم رو میدیدم که آرومه و شبیه یه اسب وحشی رهاست. اونجا، کنار ساحل و با بوی دریا انگار همه چیز در نهایت کمال خودش بود. هربار مصممتر میشم برای رفتن از اینجا و این بار شاید مصممتر از همیشه.
سه. دورههایی که حسام گفته بود رو ثبت نام کردم. توی ۳۰۰ کلمه براشون نوشتم که به این دوره برای تغییر زندگی حرفه ایم نیاز دارم و در عین حال نمیتونم هزینه ش رو هم بپردازم. قرار شد سوم اکتبر بهم خبر بدن که میتونن بهم فاند بدن یا نه. اگر برای فاند قبولم کنن وارد یه مرحله پر چالش جدید میشم و اگر هم قبولم نکنن باید بگردم دنبال موقعیتهای بعدی.
چهار. به خودم یک سال زمان دادم برای تصمیم گیری. یک سال برای پیدا کردن مسیر و طی کردنش. این بار با خودم جدیتر از همیشهم. جدیتر و سختگیرتر. زمان برای آزمون و خطای من متوقف نمیشه. باید زودتر مسیر رو پیدا کنم. همهی آنچه که برای گذشتن و رفتن بهش نیاز دارم اتفاق افتاده. مقصد ولی هنوز مشخص نیست. این بار خبری از قدم های کوچیک نیست. تا الان آسه آسه رفتم. از حالا میخوام جهشهای بلند رو امتحان کنم.
پنج. کاش زودتر تکلیف همه چیز مشخص بشه. کاش زودتر به یک ثبات حداقلی توی این زندگی برسم. این زندگی کولی وار یک جایی باید کم کم به ثبات برسه.
Comments
Post a Comment