گذار
یک. روند رشد برام عجیب و جالبه. نمیدونم اصلا میشه اسمش رو
گذاشت رشد یا نه. شاید بهتر باشه بهش گفت «تغییر». هر چند وقت یک بار خودم و اوضاع
رو میبرم روی نمودار و از این میزان تغییر شوکه، خوشحال و کمی وحشت زده میشم. این
روزها مدام خودم را با زنی که یک سال پیش بودم مقایسه میکنم و از روند تغییرات کمی
خوشحال و کمی نگران میشم. خوشحال از این که ثابت نبودم و حرکت کردم، نگران از این
که آیا حرکتها مثبت بودن؟ مبادا این عدم ثبات باعث بشه هرگز نتونم کسی رو به
زندگیم راه بدم؟ زندگی سه سال گذشته ولی خوب یادم داده که با روند و جریان پیش برم
و دست و پایی نزنم. از تمام اتفاقات سه چهار سالی که گذشت یاد گرفتم که دست و پا
زدن، انرژی تلف کردن محضه. در نهایت همه اتفاقات درست در زمانی که باید میفتن و ما
کاری به جز بازی کردن با مهرهها نمیتونیم انجام بدیم. توی یک سالی که گذشت زن
صبورتری شدم، ترسهام رو محکمتر بغل کردم و برای خودم و زندگیم استانداردهایی رو
ساختم که باعث مرز بین من و آدمهایی که نمیخوام بشه. معاشرتهایی که آزاردهنده
بودن رو قطع کردم. سبک زندگیای که با تن و روح سازگار نبود رو تغییر دادم و حالا
انگار اوضاع برای خودم بهتره. از اون بیرون شاید چندان زندگی جالبی نداشته باشم
ولی از این درون که خودم هستم، راضی و امن و آرومم.
دو. هفتهی پیش با مک مورفی بحثی پیش اومده که آزار دهنده
بود برای من. ظرف چند دقیقه رفتاری نشون داد که احساس کردم به اشتباه روی امن
بودنش حساب میکردم. توی چند دقیقه نشونم داد که هرگز نباید روی کسی صد در صد حساب
کرد و این درس بزرگ و خوبی بود. کدر شدم باهاش و مسیج های آخرش دیده نشده موند.
بعدتر توییتی نوشت که آدمها با عنوان «با تو بودا» برام فرستادنش. کدرتر شدم
راستش. فکر میکردم بعد از این همه وقت دوستی و زندگی، انقدر نزدیک باشیم و انقدر
بزرگ و بالغ باشه که به جایی توییت نوشتن، تماس بگیره یا پیامی بده و گفت و گو
کنه. برای آدمها شونه انداختم بالا که «من این چیزها رو به خودم نمیگیرم، کسی اگر
مشکلی داره یا انقدری بالغ هست که در موردش صحبت کنه یا اگر بالغ نیست معاشرت و
ارتباط باهاش چندان اهمیتی نداره». کرکره رو کشیدم پایین. کدری طوری تا عمق جونم
راه پیدا کرد که فکر میکنم حتی اگر حرف هم بزنیم و دلخوریها رو رد کنیم، دیگه
هرگز مثل سابق نخواهم بود. آدمها گاهی اوقات با رفتارها و حرفهاشون طوری در عرض
چند ثانیه یک دیوار قطور بین خودشون و ما میکشن که شاید اون دیوار دیگه هرگز خراب
نمیشه. کدرم و توی این چند روز بارها دلم خواست براش بنویسم که من با تو دوستی
کردم نه با یک معلم اخلاق که حالا برای من راه و بیراه لکچرهای چه چیزی اخلاقی هست
و چه چیزی اخلاقی نیست میدی اما راستش، جایی توی اعماق وجودم دیگه حتی دلم هم نمیخواد
که آجری از این دیوار کم بشه.
سه. این روزها فهمیدم که کار تمام چیزیه که من از زندگی
میخوام. میتونم ساعتها کار کنم بدون این که اذیت بشم. میتونم کار کنم و همزمان
هر مشکلی رو در زندگیم بپذیرم. چند روز پیش برای معرفی خودم نوشتم «هویتم رو از
نوشتن میگیرم». فراتر از این حرفها، من انگار زندگی رو از کار کردن میگیرم. جهان
زمانی که کار نیست برای من ناموزون و و بیمفهومه. وقتی کار ندارم انگار بخشی از
من مُرده و وقتی کار میکنم انگار تمام وجودم زنده و در حال زندگیه. اولویت همه چیز
برای من کار کردنه، باقی مسائل رو طوری پیش میبرم که لطمهای به کار نخوره. عجیبه.
هم برای خودم و هم برای خانواده. بابا از این موضوع میترسه. از این اولویت بودن
کار میترسه و این روزها حتی اون هم سعی میکنه آرومتر و رهاتر با جهان و با من رو
به رو بشه.
چهار. زندگی شگفت انگیزه. همین.
Comments
Post a Comment