یک‌. دیدمش. بلاخره اون صحنه‌ای که توی همه‌ی این مدت ازش می‌ترسیدم اتفاق افتاد. دیدمش و سر تا پام توی آشوب غرق شد. فرو پاشی تک تک سلول‌هام رو به چشم دیدم‌. می‌لرزیدم. وسط گرمای عصر شهریور تهران، انقدر می‌لرزیدم که حتی توان تایپ کردن چند کلمه ساده رو نداشتم. نیم ساعت طول کشید‌. رفت. و توی تمام اون نیم ساعت همدیگه رو نگاه نکردیم‌. بلوندی کنارش بود. دستش رو محکم گرفته بود و به جاش حرف می‌زد. مطمئن شدم که بلوندی هم چیزهایی می‌دونه. به عنوان کسی که برای بار اول داره شخصی رو ملاقات می‌کنه، زیادی سنگین بود. حالا دیگه همه می‌دونن‌ و اون چه که تمام این مدت از وحشتش دونه‌های رنگی رو چند تا چند تا قورت میدادم، اتفاق افتاده... وقتی یک بار پیش بیاد و زنده بمونی، ظرفیتت بیشتر می‌شه. مثل معتادها که دوز باز میکنن، روی شرایط دوز باز می‌کنی انگار‌.


دو. برای چند روز اومد و با انگشتش روی رگ‌هایی از قلبم کشید که مدت‌ها بود خاک گرفته بود. توی سکوت رفت به خاطر دلیلی که هردو میدونستیم. دلیلی که برای من تکراری بود و به اندازه‌ی همه‌ی بارهای گذشته دردناک. خستگی و درد دارن مثل طاعون، از درون میخورنم.


سه‌. دلم می‌خواد خودم رو بغل کنم، بشینم گوشه‌ای و زار بزنم. انقدر زار بزنم که این درد از چشم‌هام یه راهی به بیرون پیدا کنه و تموم شه. خسته‌م. از تنهایی گذر کردن، خسته‌م. از درد کشیدن خسته‌م. از هربار چیدن قطعه به قطعه‌ی آدمی که هستم و باز فروپاشی، خسته‌م.



چهار. دردهای دست برگشتن. دست راست عجیب و عمیق درد داره. از صبح که بیدار شدم مدام بهم هشدار می‌داد و حالا از شدت درد چشم‌هام بسته نمی‌مونن. دست‌هام... دست‌های عزیزم که توی همه‌ی این چند سال کمک کردن تا زندگی کنم و قبل از هر طوفان سراغم اومدن تا هشداری برای اوضاع بدن‌.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند