تمام دیشب رو خواب دیدم که آیلتس هشت و نیم گرفتم، از کار اومدم بیرون، چمدون رو بستم و دارم راهی سیاتل می‌شم. توی خواب زنگ زدم به پسره. پسره ایران نبود. بهش گفتم "وقتی رسیدم بیا سیاتل، تا زمان شروع کار می‌تونیم وقت بگذرونیم". پسره استقبال کرد. چمدون‌ها رو می‌بستم‌. مراسمی، شبیه به مراسم‌های چمدون بستن بیتا، در کار نبود. خودم بودم فقط. تنهایی چمدون‌ها رو می‌بستم. توی خواب خوشحال بودم. عمیقا خوشحال و راضی از شرایط. به سرمای پاییز سیاتل فکر می‌کردم و به بوی دریا. بیدار شدم. بیتا نوشته بود "کِی کار رو شروع می‌کنی؟". ویس گرفتم که از دوی اکتبر اطلاعات رو در دسترسش میگذارم. اکتبر‌‌... به نظر می‌رسه ماه خوبی باشه.

سطح دغدغه‌ها کِی انقدر متفاوت شد؟

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند