در مقام افکندگی

 

یک ساعت و نیم توی اتاق آقای میم نشستم و حرف زدم. بزرگ‌ترین قورباغه‌ی این مدت بود و قورتش دادنش یک بار دیگه نشونم داد که ترس فقط توی تصور ماست، نه واقعیت زندگی. با همه هراس‌هایی که از این مرد بهم داده بودن و با صدایی که می‌لرزید در اتاقش رو زدم. گفت «بیا بیا... منتظرت بودم» و من نفهمیدم که چرا و از کجا منتظر من بود. عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد و گفت «می‌شنوم». صاف نشستم روی مبل و گفتم که میخوام برم. گفتم دارم دنبال جای دیگه‌ای میگردم و اومدم اعلام کنم که میخوام برم. گفتم که یک سال پیش به من اعتماد کردید و لطفا دوباره اعتماد کنید و بذارید جای دیگه ای بایستم. مرد با اون موهای جوگندمی و عینکی که مدام به عقب هلش میداد، توی سکوت به حرف‌هام گوش داد. گفتم «اینجا خوشحال نیستم» و با یه نفس عمیق تکیه دادم به مبل. گفت «چرا فکر میکنی باید خوشحال باشی؟». براش گفتم که بیشترین زمانم در روز رو اینجام و برام مهمه که چفت جایی باشم که بیشترین زمانم رو در روز میگیره. از دلایل خوشحال نبودنم پرسید. گفتم و پرسید «عادت داری به ترک کردن به جای تغییر دادن؟». سکوت کردم. آقای میم جوگندمی شروع کرد به گفتن از این که آموزش دادن به من براش مهمه. گفت که تا اینجا ۲۵ تا از ۱۰۰ تا رو یاد گرفتم و به هیچ وجه اجازه نمیده تا قبل از رسیدن به ۱۰۰ اینجا رو ترک کنم. گفت که یاد گرفتن کار مهمه ولی الان مهم‌تر از اون یاد گرفتن صبوریه. گفت «تو صبور نیستی. بلد نیستی صبر در مقام افکندگی رو. نمیذارم بری فقط برای این که یاد بگیری صبوری کنی به پای چیزی که مطلوب نیست و برای یک بار هم که شده چیزی رو تا آخر بری». برام از مقام افکندگی گفت و فکر کردم که چقدر شبیه کیدو ام، موقع اقامت توی معبد پای می.

آدم‌ها با فاصله‌ای کوتاه، در حد یک معاشرت یک ساعته، عزیز میشن گاهی. مرد جو گندمی، به فاصله یک ساعت، از اون آدم ترسناکی که بود تبدیل شده بود به آدم عزیزی که می‌دونستم توی این مقام افکندگی، نگاهش بهم هست.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند