غذا برای من مقدسه. ارزشمندترین و جادویی‌ترین چیز در جهان، برای من مزه‌ها و طعم‌ها هستن. جادویی‌تر از ترکیب طعم‌ها و بعد منتظر یه مزه جدید شدن، هرگز تجربه نکردم. توی این جادو خوبم و در به اشتراک گذاشتنش بسیار خسیسم. آدم‌ها باید خیلی نزدیک، خیلی عزیزم و خیلی محرم باشن و ارزش جادو رو به خوبی بدونن تا بتونم بهشون نشون بدم که چطور چیزهایی به سادگی سیر و شوید و باقالی با کمی زردچوبه و نمک می‌تونه حال یک ظهر رو عوض کنه. آدم‌ها باید خیلی با من یکی شده باشن که بتونم بهشون جادوی تکه‌های سرخ شده سبزیجات همراه با سس سویا و کمی عسل و بعد ترکیبشون با نودل رو نشون بدم. در برخورد با بیشتر آدم‌ها، من کسی هستم که آشپزی بلد نیست و حتی نمیدونه یک پیاز چطور سرخ می‌شه. مدت‌ها زمان لازمه برای این که بتونم نشون بدم که شنل و چوب جادو و جاروی پرنده‌ دارم. گاهی اوقات حتی زمان هم کمکی نمی‌کنه و آدم‌ها تا ابد جای خودشون رو برای دیدن جادو پیدا نمی‌کنن.
میتونم ساعت‌ها در مورد مزه‌ها صحبت کنم... در مورد ترکیب شگفت انگیز خردل و عسل، مزه‌ی عجیب خمیر بخارپز شده منتو، لیزی بامزه تره توی آش رشته، شناور شدن قارچ‌ها بین خامه‌های گرم و نرم آلفردو...
مدت هاست که دلم میخواد با کسی توی آشپزخونه بایستم، بچشم و حرف بزنم و حرف بزنه...

سال‌ها پیش ایمان بود. انگشت‌هامون فرو میرفت توی ظرف پستو و بعد جهان، شبیه به کارتن های دیزنی، رنگ می‌گرفت. سس سزار هم زده میشد و مرغ‌ها مزه دار میشدن و شگفتی توی چشم‌هامون لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. مربای هویج و پرتقال مینشست توی دهان و سفر به سمت باغ های عظیم پرتقال شروع میشد. سال‌ها پیش ایمان بود. چه جمله غریبی! چه دلتنگی عجیبی! چه بی رحمانه همه چیز تموم شد. چه در سکوت همه چیز تموم شد. حتی وقت نکردم برای آدمی که از دست دادم سوگواری کنم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند