قبل رفتنش گفت «میخوام بدزدمت با خودم ببرمت خونه» گفتم «میدونی که هیچی رو به این اندازه نمیخوام» و با هم خیال کردیم زندگی‌ای رو که از توی رویاها میگذره. خیال کردیم که از سرکار برمیگرده خونه و خونه خالی نیست. خیال کردیم که با هم آشپزی میکنیم. خیال کردیم که موقع سریال دیدن سرم رو میذارم روی پاش. خیال کردیم که شب‌ها با نوک انگشت و لمس پوست هم، جادو می‌کنیم. خیال کردیم که آخر هفته رو میرونیم تا جنوب، توی راه اویدان گوش می‌دیم و گاهی مرجان و گوگوش. خیال کردیم که گرمای آب جنوب میخوره به پاهامون و تنها نیستیم. خیال کردیم. شب‌هایی که می‌تونیم با هم بگذرونیم رو خیال کردیم. خیال... سرش رو آروم برد توی گردنم، پوست گردنم از برخورد لب‌هاش گرم شد، زمزمه کرد «مراقب خودت باش»
قفل بودم. آروم چشم‌هاش رو بوسیدم. رفت. با همه‌ی خیال‌ها، رفت.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند