هراچ

 

پنجره کنار میزم باز میشه به حیاط کلیسا. پنجره‌های بیضی شکل و بلند. سقف شیروونی. یاد هراچ میندازه من رو. پیرمرد ارمنیِ عزیز که با شوق عکس ماهیگیری‌هاش و عتیقه‌هایی که جمع کرده بود رو نشونم میداد. پیرمرد عزیزی که با بغض گفت «ناقوس رو نشونت نمیدم که برگردی».
من برنگشتم هراچ. دختر باوفایی نبودم. قلبم موند پیش ناقوس اما اصفهان دورتر از چیزی شد که فکر میکردم. دورتر از یه شهر تو فاصله شش ساعته. اصفهان تبدیل شد به یک جادوی دور. هراچ... هراچ عزیزم... هراچ عزیز و عجیب و درد کشیده‌م. ببخش که آدم‌ها اجازه ندادن ناقوس رو ببینم. ببخش که آدم‌ها اجازه ندادن شب عجیب جلفا تکرار بشه.

کاش دوباره ببینمت هراچ... کاش دوباره بهم بگی «توی چشم هات یه جنگجو خوابیده... بیدارش کن»

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند