یه بخشی
هست که به طرز ابلهانهای توش خوب نیستم. مدام دست و پا میزنم و باز بد و کار خراب
کن پیش میرم. نقطه ضعفمه و ماهی چند بار میاد جلوی چشمهام. آقای جیم به نظرش کار
درسته و من توش ضعیف نیستم ولی وقتی همون کار میره زیر دست آقای میم اوضاع متفاوت
میشه. آقای میم لیستی از ایرادات رو پشت هم ردیف میکنه و آخر سر با اخم میگه «امضا
نداره! شخصی سازی نشده!». من بغض میکنم. من در مواجهه با چیزهایی که دوستشون دارم
اما خوب انجامشون نمیدم، بغض میکنم. شبیه وقتی که غذام بد میشه. پروژه دیروز، آخر
وقت رفت زیر دست آقای میم. آقای میم با بدخلقی و دعوا از اتاق اومد بیرون و شروع
کرد به ارائه لیست اشتباهات پروژه. با صدای بلند و خطاب به رئیس بخش گفت «کی اینو
نوشته؟». رئیس اشاره کرد به من و سالن سکوت شد. آقای میم اومد نزدیک میز و من لحظه
به لحظه به زیر گریه زدن نزدیک تر میشدم. ایستاد و آروم گفت «عزیزم، به نظرم بهتره
این تغییرات رو روی پروژه بدی تا کاملتر و بهتر باشه» گفتم «چشم» و میتونستم زار
زار اشک بریزم. آقای میم خیره شد توی چشمهام و بعد شروع کرد به حرف زدن، شوخی
کردن و تعریف کردن خاطرات دوران کارآموزیش. وسط سالن ایستاد و برای بیست دقیقه بیوقفه
خاطره تعریف کرد. خندیدم. تکیهش رو داد به میز و آروم پرسید «الان بهتری؟» بهتر
بودم. سرم رو تکون دادم. گفت «اگه خوب نیستی میتونم باز هم ادامه بدم». خوب بودم.
خندیدم. آقای میم برگشت توی اتاقش. من موندم و پروژهای که باید اصلاح میشد. وقت
رفتن آقای میم اومد دم در. گفت «اگر سخت میگیرم به این خاطره که در تو چیزی میبینم
که مطمئنم ارزش جنگیدن داره. سخت میگیرم چون میخوام ده سال دیگه سرم رو بگیرم
بالا و با افتخار بگم من کار رو یادت دادم»
توی مسیر برگشت، زیر هوای ابری تهران، سیگار میکشیدم و توی مغزم پروژه رو بالا و
پایین میکردم. تیتر و لید رو تغییر میدادم و با تموم خستگیای که ادامه داشت فکر
میکردم که چقدر آدمها همیشه در زندگیم خوب بودن. حتی در اوج بد بودن هم آدمهایی
نصیبم شدن که لطافت و مهر توی رفتارشون بود.
Comments
Post a Comment