یک ساعت تموم اذیتم کرد. اذیت واقعی. چیزی که اصلا دوست نداشتم رو انداخت به جونم. مدام سرد و کوتاه جواب دادم که متوجه بشه. نشد. فکر کردم ادامه دادنش واقعا مثل تیغ کشیدن به جونمه. نوشتم که دارم اذیت میشم و نیاز دارم که دیگه در این مورد حرف نزنم. نوشت قرار نیست اذیت بشی. بغض داشتم دیگه. رفتم تو اسموکینگ روم. دو تا پک اول رو که دادم تو، نوشتم «ولی اذیتم کردی». کوتاه نوشت Sorry. چیزی نگفتم. شروع کرد به حرف زدن از چیزایی که میدونست دوست دارم. سیگارم تموم شد. نشون دادم که مشتاقم برای مکالمه، که واقعا هم بخشی از من مشتاق بود. بخش بزرگ‌تر ولی ناسور شده بود. خداحافظی که کردیم نوشت «مراقب خودت باش». فکر کردم که چقدر عوض شدم. آدمی که قبلا بودم هرگز اجازه نمیداد کسی که دوستش داره، از دلخوریش چیزی بفهمه. آدمی که قبلا بودم به راضی نگه داشتن دیگران فکر میکرد. حالا ولی به راحتی میگم که دلخورم. به راحتی چیزی که هستم رو ابراز میکنم و برام مهم نیست که مطلوب آدم‌ها هست یا نه.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند