یادم اومد که وقتی سوبر نبودم، گریه کرده بودم و گفته بودم که از نگاهش ترسیده‌م. گفته بودم بد نگاهم می‌کنه و هربار که سرش رو میچرخونه به سمتم، تا عمق جون می‌ترسم. گفته بودم که نگاهش شبیه مردیه که ازم بازجویی می‌کرد و بعد از این همه وقت تازه فهمیدم که چرا می‌ترسم. نگاهش شبیه همون آدمه. برای من اونجا رو و اون مکالمه رو و اون لحظه رو زنده می‌کنه. اون حس ترس مدام و تهدیدهای مرد. اون حس ترس از این که در ناکجاآباد گیر افتادی و راه فراری نیست. وحشت زده می‌شم و هربار برای فراموش کردن و آروم شدن به زمان و فضا نیاز دارم. دخترک گفته بود "غلط کرده، بد نگاهت کرده". بد نگاهم می‌کرد؟ نمی‌دونم. من فقط می‌ترسیدم. شبیه آدمی که گیر افتاده. مثل آبان. وقتی که گیر افتاده بودم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند