از روز اولی که پام رو گذاشتم اینجا برای کارآموزی و بعد هم کار، همه من رو از رئیس ترسوندن. گفتن سمت اتاقش نرم و باهاش کمترین دیالوگ رو داشته باشم. هفته پیش با دو تا پرانول و دست لرزون و ترس زیاد در اتاقش رو زدم. گفت «من خیلی زودتر منتظرت بودم» و ازم خواست روی مبل راحت باشم، نه شبیه یه تیکه چوب خشک معذب. نشستم و با همون دست یخ زده و لرزون توضیح دادم که «نمیتونم» و میخوام برم. با لخند نگاهم می‌کرد. تلفن اتاق زنگ می‌خورد. فیش پشت تلفن رو کشید که راحت باشم. وقتی حرف‌ها تموم شد، پرسید «همیشه مشکلات رو این طوری حل می‌کنی؟ میری؟ رها می‌کنی؟» برای چند ثانیه خیره شدم بهش. انگار که کسی دست گذاشته روی نقطه سیاهی که میخواستم قایمش کنم و حالا نقطه سیاه لو رفته. حس اون زمانی که وسط قایم باشک کسی پیدات میکرد و بلند داد میزد «سک سک». با مِن و مِن گفتم «نه! ولی...». حقیقت همین بود. آقای میم حقیقت رو پیدا کرده بود. من ترک میکردم. انسان‌ها رو، موقعیت‌ها رو، خودم رو. من تمام زندگیم در حال ترک کردن بودم. خونه پدری رو ترک کردم، خونه سعادت آباد رو ترک کردم، آدم‌هام رو ترک کردم، رشته تحصیلی و دانشگاهم رو ترک کردم، کار زمان‌های دور رو ترک کردم... من فقط ترک کردم! نجنگیدم! منی که تمام زندگی فکر میکردم دارم می‌جنگم، فقط کسی بودم که میدون جنگ رو به قصد زمین‌های حاصل خیزِ آزاد ترک می‌کرد. دیشب وقتی مارمالاد گفت که فکر کردن به فلانی مضطربش میکنه، من صدام رو ضبط کردم که عزیزم اگر فکر میکنی دارم تبدیل میشم به اضطرابت پس وقتشه که تمومش کنیم. بدون هیچ پیشنهادی برای حل کردن ماجرا، گفته بودم که تمومش کنیم. مارمالاد عصبی شده بود. با تندی حرف زده بود. من سکوت کرده بودم. هر دو دلخور بودیم و سعی کرده بودیم به روی هم نیاریم. گفته بود میره شام بگیره و گفته بودم «مراقب خودت باش عزیزم». رفته بود و عرف نیم ساعت با من حرف زده بود که اینجور مضطرب بودن‌ها توی این نسل عادیه. عسل گفته بود که شرایط سختی رو داره میگذرونه و باید درکش کنم. عرف حرف میزد و من نگاهم افتاده بود به قرص خوابی که باید یک نصفه ازش میخوردم. خرابتر از این بودم که به شب ادامه بدم. نصف رو کردم یک دونه کامل. عرف که قطع کرد، من خوابیدم. تمام زمانی که خواب بودم، دیدم که «جا» ندارم. توی خیابون های نیمه شب پرسه میزدم و «جا» نداشتم. آشنا نداشتم و هیچ دری به روم باز نمیشد. توی خواب مدام صدای ایمان بود «اینجا همیشه یک آغوش برای تو هست» و بعد صدای هدیه «هروقت که خواستی بیا اینجا» با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. عسل بود. یادم نیست که جوابش رو دادم یا نه. گنگ و گیج بودم. فکر میکردم سین چشم سبز پایین تخت خوابیده. بلند شدم که خودم رو پهن کنم توی بغلش. اتاق خالی بود. سین چشم سبز دور بود. موبایل رو چک کردم. مارمالاد از خودش و بچه عکس فرستاده بود. از دست های بچه که من دوستشون دارم. از چشم های خودش که میتونم ساعت ها نگاهشون کنم. آروم شدم. براش نوشتم که چقدر بچه رو دوست دارم. که چقدر خودش رو دوست دارم. نوشتم که کابوس دیدم. نوشتم که توی خواب جا نداشتم. مارمالاد خواب بود و من تند تند مینوشتم. منگ قرص خواب بودم. نوشتم «کاش زودتر از تو بیدار شم و این جمله‌های غم انگیز رو پاک کنم»

صبح توی مسیر با خودم فکر کردم که شاید اینجا، درست همین جا، جاییه که باید عوض ترک کردن، بایستم و سعی کنم.


Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند