میبنده، میره آخر از شهر تیره بخت

 

شهر داره از سنگرها خالی میشه. دیگه هیچ وقت توی خونه خیابون مطهری پناه نمیگیرم. زندگی به طرز بی رحمانه‌ای داره ازم گذر میکنه. چرا توی این شهر موندم؟ چرا توی این شهر غریب موندم؟ من که دلم توی وطن غریبه ست... چرا موندم؟ موندم برای دست تکون دادن و وداع کردن؟ موندم که ببینم آدم‌ها چطور زندگی‌شون رو تبدیل به یک چمدون سی کیلویی میکنن و رد میشن؟ از بلندی پارک پرواز زل میزنم به شهر؛ پر از چراغ‌های روشن و ماشین و جمعیت... برای من ولی یک شهر خالی. میلیون‌ها نفر زیر این آسمون زندگی می‌کنن اما دریغ از یه پناه. امنیت پناه گرفتن مدت هاست که از این شهر رفته. این آسمون امن نیست. بود. دیگه نیست.

خسته‌م. بین آگهی‌ها دنبال خونه میکردم. خونه ای که بوی دریا بده. خونه ای که از اینجا دور باشه. خونه ای که غریب باشه. من عادت ندارم به این نصفه و نیمه زندگی کردن اتفاقات. مدت‌هاست که دارم غربت رو نصفه و نیمه زندگی میکنم. خسته‌م از این در میانه بودن. شهری رو میخوام که غریب باشه که بهم فرصت زندگی کردن غربت رو از ریشه تا جون بده. بیتا میگه یک سال و نیم صبر کن. میگه نهایتا دو سال دیگه اینجایی. میگه ۲۰۲۳ میای، ۲۰۲۴ میری هر شهری که بخوای. میگه بیسمنت رو میذارم برات، شاید حتی تا اون موقع پروژه به آفیس هم رسیده بود. میگه و میگه و میگه و من بیشتر توی «نشدن»ها غرق میشم. دورم. خیلی دور. دور از هر رویایی. غرقم. خیلی غرق. غرق توی جهان وحشی که رویاهای تو براش هیچ اهمیتی نداره.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند