You are going to feel better soon

 

یک. هنگ اورم. تمرکز چندانی ندارم و روز کاری مورد علاقم نیست. نمیتونم ذهنم رو برای شروع جمع کنم و این مدام از ابتدا شروع کردن، آزارم میده. آخر هفته مطلوبم رو گذروندم، کمی گیج... کمی خسته و با ردپایی از جهانی دیگه روی بدن. کارها رو بیشتر کردم و حالا بُردهای روی ترلو روز به روز دارن بیشتر میشن. اول وقت رو گذاشتم برای تنظیم تقویم محتوای بیتا و وقتی که کار تموم شد، حسم نسبت به پروژه‌های دیگه متفاوت بود. ایمان عجیبی دارم به این کار و به ثمری که برای تک تکمون خواهد داشت. با قلبم درگیره انگار. صبح وقتی کلندر رو می‌نوشتم، فکر کردم که این پروژه متفاوته. انگار بخشی از قلبم باهاش همراهه. نور میبینم توش و دوستش دارم.

دو. گفت توی عکس‌هات یک روند تغییر می‌بینم. ازش خواستم بیشتر توضیح بده و گفت «میتونم بگم که آدمی که لباس سبز تنشه و چشم هاش از گریه قرمزه، آدمی نیست که ایستاده توی یک کوچه قدیمی و بیخیال سیگار میکشه». گفتم چیزی که میخوام دقیقا همینه. تغییر کردن و توی موقعیت های مختلف بودن. گفتم که فکر میکنم هدف بیست تا سی همین باشه اصلا: قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و زندگی کردن بُعدهای متفاوت. گفتم که فکر میکنم سی به بعد زمان ثباته و تا پیش از ثبات باید برای نقطه ای که میخوای درونش بایستی، تصمیم بگیری. ازم خواست از موقعیت‌هام بگم و برای هرکدوم یک تصویر انتخاب کنم. براش عکسی رو فرستادم که سین چشم سبز ازم گرفته بود و توی آینه خط چشم می‌کشیدم، نوشتم که اینجا عاشق بودم. بعد براش عکسی رو فرستادم که فائزه ازم انداخته بود و داشتم توی آشپزخونه سینی مزه رو درست میکردم، نوشتم که اینجا آن چیزی هستم که دیگران می‌بینن. عکس آخر، عکسی بود که بعد از جادو از خودم انداخته بودم، با موهای رها شده روی تخت، کمی کبودی روی بدن، چشم های پف کرده و خستگی؛ براش نوشتم که اینجا رها بودم، رهاتر از هر زمان دیگه ای. پرسید که موقعیت های بعدی چی هستن؟ پرسید که قراره ماه ها و سال های بعدی رو کجا باشی؟ نوشتم که تغییرات بزرگ تر میخوام. چیزی در اندازه تغییر شهر و کشور، تغییر زبان و آدم‌ها و شاید حتی تغییر کار. گفتم دلم میخواد جادویی که میخوام رو، عینا مشابه چیزی که میخوام تجربه کنم. همون وِردی که خودم میخوام رو بخونم و جادو رو همون طور که خودم معنی میکنم، تجربه کنم. از جادو حرف زدیم. از وردهای مختلف. خداحافظی کرد و سفر شروع شد.

سه. به سین چشم سبز گفتم که کلافه م از این همه ندونستن مسیر پیش رو. گفت که همه همینیم. و واقعا هم هستیم. هرآدمی که میشناسم در یک نقطه ناآشنا، جایی بین زمین و هوا معلقه. هر آدمی رو که میشناسم، هیچ از مسیر پیش روش نمیدونه. یک جامعه شدیم از افراد مستاصل. یک جامعه از آدم های گنگ که فقط جلو میریم بدون هیچ ایده ای از مقصد. گاهی اشک میریزیم و گاهی یادمون میره که چقدر معلقیم و از ته دل قهقهه میزنیم. عجیبه. جوری که داریم زندگی میکنیم عجیب و دور از باوره. تا کجا میشه ادامه داد؟ نمیدونم. هیچکس نمیدونه.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند