تا خرخره خوردم، کشیدم، واسه رقصیدن بلندم کن

 

شارژر لپ‌تاپ را جا گذاشته‌ام و این یعنی خیلی بیهوده تمام مسیر لپ‌تاپ را با خودم کشیده‌ام و در نهایت هم شاید وبلاگ نویسی کاری نباشد که آدم با ته مانده   شارژ لپ‌تاپ انجام دهد ولی خودم خوب میدانم که چقدر آدم کارهای نادرستم. نمونه‌اش همین دیشب که با وجود این که سه روز بود داروها را پشت گوش انداخته بودم، باز هم نشستم و پُک به پُک وید کشیدم. اوضاع توی مغزم بهتر که نشد هیچ، حمله‌ها هم پشت سر هم شروع شد. سعی کردم با آدم‌ها حرف بزنم و توی آن قیل و قال صدایم به جایی نرسید. سعی کردم توی اتاق بخوابم چون خوابیدن تنها راه حل دفاعی من در برابر همه‌ی چیزهای نامطلوب است. انگار که چوب جادو باشد. توی هوا میچرخانمش و بعد به آنی اتصالم با جهان و چیزهای نامطلوبش را قطع می‌کند. دراز کشیدم کف اتاق و سعی کردم به سرمایی که از زیر پنجره روی پوستم می‌نشست فکر کنم. دقیق نمی‌دانم چقدر گذشته بود که ف آمد و شروع کرد به تکان دادنم که بیدار شوم. چشم‌ها را باز نکردم و فقط با آواهای نامشخصی نشانش دادم که بیدارم. پرسید که می‌توانم بروم توی سالن بخوابم تا او و دوست پسرش بیایند توی اتاق؟ من با جهانی که سلول‌های عصبی مغزم می‌سازند توی اتاق نشسته بودم و سعی می‌کردم با فکر کردن به هوای سرد زیر پنجره جلوی شوک‌های عصبی مغز ناتوانم را بگیرم و یک نفر آمده بود وسط این جنگ و داشت می‌گفت که بروم یک جای دیگر به جنگ ادامه دهم تا بتواند با دوست پسرش بخوابد. چشم‌هام را باز کردم تا خوب یادم بماند که قیافه‌ی آدم‌هایی که درکی از موقعیت ندارند چطوری ست. چشم‌هام را باز کردم و گفتم «نه». از اتاق رفت بیرون. صدای مک مورفی را شنیدم که چند بار سراغم را گرفت. دلم نمیخواست بگویم که توی اتاقم. دلم نمیخواست که بداند اوضاع خوب نیست. چشم‌ها را بستم و سعی کردم از جهانی که هست به سمت جهانی که نیست بروم؛ بنشینم توی ماشین مارمالاد و با سرعت 80 تا وسط جاده‌های تاریک و سرد و به قول خودش «اوت آف نو ور» زل بزنم به رو به رو، موزیک گوش کنیم، سیگاری دود کنیم و از سرما توی خودمان مچاله شویم یا بروم پیش زن، در سکوت خیابان‌های شهری را که نمی‌شناسم گز کنیم، قاچاقی آّبجو بخوریم و رو به دریا، بویش را توی ریه‌ها ذخیره کنیم. یادم نیست آخرین تصویری که ساختم چه چیزی بود فقط یادم هست که بیدار شدم و ساعت 9 صبح بود. از آن 9 صبح‌هایی که از شدت ابرهای توی آسمان، احساس می‌کنی آخرالزمان شده. از اتاق آمدم بیرون و به بچه‌ها نگاه کردم که کنار هم خوابیده بودند. فکر کردم که چقدر جهان جای عجیبی است. چقدر همه چیز عجیب رقم می‌خورد. چقدر همین آدم‌ها که یک جایی از زندگیم بیشترین دوست داشتن را نثارشان کردم حالا تا اینجا غریبه اند. چقدر هیچ چیز مشترکی، جز یک گذشته، با هیچ کدامشان ندارم و چقدر حالا حتی برایم آزاردهنده هستند. از بعد از ماجرای پسر، انگار دلم با هیچ کدامشان صاف نشد. من عوض شدم. آن‌ها عوض شدند. حالا انگار فرسنگ‌ها بین همه چیزهای مشترکی که بود فاصله است. جایی ندارم و جایی ندارند و جهانی که هرکدام توی این مدت تجربه کرده‌ایم متفاوت است. من خودم را انداختم توی چاه اتفاقات پیش بینی نشده، از نقطه امنم جدا شدم و سعی کردم همه چیز را، حتی آدم‌ها را، از نو تجربه کنم. پناه بردم به کار کردن. پناه بردم به سفر. پناه بردم به تنهایی مچاله شدن. آدم‌های تازه دیدم و روش‌های تازه پیدا کردم. زندگی‌های جدید را تجربه کردم و حالا انگار با آدمی که عید یک سال پیش توی خانه مک مورفی مست و پاتیل غش کرده بود روی تخت فرسنگ‌ها فاصله دارم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند