از وقتی که به آقای میم گفتم در قالب‌های کارمندی نمی‌گنجم، دیگر کسی ساعت ورود و خروج را با پشت چشم نازک کردن یادآور نشد. از فردای آن روز آرام‌تر قدم می‌زنم و موقع باز کردن در شرکت، از شرمندگیِ دیر رسیدن توی زمین فرو نمی‌روم. شرایط آرام‌تر شده است. واقعا آرام‌تر. حالا با آرامش خودم را می‌رسانم به انتهای کوچه‌ی کلیسا، بلندتر سلام می‌کنم و به طرز عجیبی با آدم‌ها بیشتر در صلحم. گه گداری توی دفتر قدم می‌زنم و می‌ایستم رو به روی پنجره‌ای که به حیاط پشتی کلیسا باز می‌شود. دیروز ایستاده بودم و خیره شده بودم به وانت آبی توی حیاط کلیسا. دخترک با پوزخند گفت «به چی اینطور زل زدی؟» بدون این که تکان بخورم جواب دادم «وانت آبی» و صدای زمزمه‌ی مدیر بخش را شنیدم که به دخترک گفت «کاری نداشته باش». بعد از صحبت با آقای میم بی‌پرواتر شدم. حالا خیلی راحت می‌گویم که بلد نیستم و برای یاد گرفتن پذیرا هستم. گاهی اوقات میروم کنار میز سین و ازش سوال می‌پرسم. سین اینجا با من مشترک‌تر از دیگران است. زیر دست استادهای مشترک درس خوانده‌ایم و آدم‌های زیادی برای حرف زدن داریم. اوایل با تعجب می‌پرسید «بلد نیستی؟ فلانی یادتون نداده؟» یک بار برایش توضیح دادم که چطور همه کلاس‌ها را می‌خوابیدم و «بله عزیزم! من هیچ چیز بلد نیستم» از آن به بعد لبخند می‌زند و مختصر و مفید، همان طور که می‌خواهم، یادم می‌دهد. گاهی اوقات آقای میم هم در این پروسه یادگیری دخیل می‌شود. پای آقای میم که به آموزش دادن باز می‌شود اوضاع از «مختصر و مفید» دور می‌شود. آقای میم می‌رود توی جلد معلم‌ها، مشق می‌دهد و ارائه می‌خواهد. دیروز من را برای روشن کردن تکلیف حق‌التحریرها فرستادند دفترش. گفتند «با تو مهربان‌تر است» و واقعا هم بود. روز خوبش نبود اما اطمینان داد که پیگیری می‌کند و وقتی بلند شدم که از دفترش خارج شوم، نگاهش را چرخاند و قبل از این که قدمی بردارم گفت «چه خبر؟» دستپاچه گفتم «هیچی». برای مکالمه‌های برنامه ریزی نشده با آدم‌های مهم، دستپاچه می‌شوم. دستپاچه بودم و لبخند آقای میم هم این دستپاچگی را تایید می‌کرد. انگار از این به مِن مِن افتادن لذتی حاصل از سن می‌برد. یکی از چیزهایی که خوب انجامش می‌دهم، همین است. زود می‌فهمم که چه کسی دقیقا از چه چیزی لذت می‌برد و بنا به موقعیت، لذت را در تمام و کمال در اختیارش می‌گذارم. اجازه دادم از این دستپاچگی کیف کند و بدون ناراحت شدن از لبخند رضایتش دوباره نشستم روی مبل. حرف زد و وقتی که خوب از حرف زدن راضی شده بود با سر به در اتاق اشاره کرد. آمدم بیرون و فکر کردم که همین! همین گوش دادن برای راضی کردن آدم‌ها کافی است! و دیگران حاضر نیستند همین را به همدیگر بدهد و بعد با خودشان فکر میکنند که چرا دوست داشته نمی‌شوند.

جهان به طرز عجیبی با من در به روی چرخ صلح افتاده. ترسناک و عجیب و گاهی حتی نگران کننده. از آن صلح‌هایی که گاهی حتی میترسی اسب تروا باشد.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند