آقا و خانم جیم اتاقها را عوض
کردهاند. تراس بزرگ و عزیزم و پنجرههای پهن و پر نور رو گذاشتم و رفتم توی اتاق
کناری با پردههای زخیم و چند لایه و نور اندک. فضای اتاق جدید زیادی بزرگ است. وسایل
حتی نیمی از آن را هم پر نمیکند. اگر یک سال پیش بود یا هنوز فریلنس کار میکردم،
احتمالا غر میزدم یا زیر بار جا به جایی نمیرفتم. حالا اما برای هفتهای دو شب
(یا حتی کمتر) دلیلی به غر زدن نمیبینم. حالا رسما همان کولیای هستم که در هجده
سالگی خواسته بودم. موقعیت ثابتی برایم وجود ندارد و سقفی نیست که نگاهش کنم و
بگویم «اینجا مال من است». احساس تعلق وجود ندارد و به اندازه هر رهایی دیگری،
کنار همه شعفش، وحشت خود را هم دارد. به خودم میآیم و میبینم مال هیچ جا نیستم؛ در
هیچ نقطهای از زمین به این بزرگی ریشه ندادهام و هیچ جایی نیست که روی نقشه با
پونز نشانش بدهم و بگویم «اینجا... اینجا... من اینجا آرام میگیرم چون مال من
است»
اتاق را تحویل گرفتم و خودم را پرت کردم روی تخت. امرنس پایین تخت نشسته بود و با
آن قصههای عجیب و سیاهش صدایم میزد. تنها روز تعطیل این هفته و هفته آینده بود و
هرکس رفته بود سمت خودش پی مهمانی و نوشیدن و رقصیدن. من مانده بودم در میانه با
اتاقی که نور نداشت، دلی که تنگ بود و امرنس که مدام داد میزد و پی قصههای جدید
را میگرفت. گوشی به خودش لرزید. مارمالاد سراغم را گرفته بود. از آن سراغ گرفتنهایی
که حالا انقدر جزوی از روتین زندگی شده که در عین این که نمیخواهیم روتین بودنش
را به روی هم بیاوریم ولی توانایی از آن گذشتن را هم نداریم. چند شب پیش برایم
نوشته بود که دلش تنگ شده. خودش میداند که من هم دلتنگم. میداند که وقتی مینویسم
«رنگ موهات خوب شده» از چشمهام زن دلتنگ میریزد. به ساعت نکشیده ویدیویی فرستاد
و خوابید. ویدیو بخشی از یک کتاب بود و میگفت دلتنگی برای کسی یعنی ما این شانس
را داشتهایم که عاشق کسی باشیم. عسل چند شب قبلتر پرسیده بود که آیا ابراز علاقهای
بین ما هست یا نه و من سفت و سخت گفته بودم که چیزی نیست. گفته بودم که من از
بودنش وحشت دارم و فکر میکنم مارمالاد هم همین باشد. ویدیو را فرستادم برای عسل و
نوشتم که ابراز علاقهای در کار نیست ولی ما دلتنگیم و دلتنگی یعنی شانس این را
داشتهایم که عاشق کسی باشیم. دیشب نقاشیها را نشانم میداد و منی که هیچ از نقاشی
نمیدانم، فکر میکردم که چقدر کارهای این اگو شیله را دوست دارم و روی کارها زوم
میکردم. درست همان موقع برایم نوشت «همه کارهای اگو شیله رو دوست دارم» و من با
خودم تکرار کردم: قلابها... نشانهها!
پنج شنبه با الی از قلابها و نشانهها و جهان جادو حرف میزدیم. از این که با کنار
هم گذاشتن نشانهها میشد به راحتی فهمید که چه چیزی در حال وقوع است و با لمس
پوست آدمها میتوانی بفهمی که تا چه عمقی میشود دوستشان داشت. یا الی چای خوردیم
و من از سالهای پیش و ایمان حرف زدم. تعجب کرده بود از کوچکی دنیا و از من که
روزی عزیزدردانه آن مرد بودم. از سبز آبی کبود گفت و از آشنایی سالهای دورشان. از
دیدنشان توی مهمانیها و سبز آبی کبود که به ناگهان از همه جا حذف شد. حرف زدم و
از قصههایی برایش گفتم که فکر میکردم تمام شدهاند ولی نه... همچنان جایی در من
ادامه داشتند. پرسید «خوبی؟» و من سر تکان دادم که «گذشته» واقعا گذشته بود؟ واقعا
گذشته است؟ بعید میدانم. خودم هم خوب میدانم که یک بخشی از من همواره به دنبال یک
«چرا؟» خواهد بود. چرایی که من را کشید تا انزلی و تمام آن دو روز را توی ساحل و
خیابان و قهوه خانهها سرگردانم کرد. چرایی که توی کوچههای انزلی دنبالش گفتم و نبود
و بعد به خیال خودم رهایش کردم تا آن روز توی خانه الی و پشت کانترش که داشتم چای
سر میکشیدم و به اصفهان و هراچ و زاینده رود نیمه شب فکر میکردم.
مارمالاد نوشت «خوش گذشت؟» و برایش در چند کلمه نوشتم که آبجو بوده و باران و گپ و
گفت و پاستا و هویجهای آبپز و چای و کمی قهوه و در نهایت هدیههایی که همیشه توی
دست الی هست باری ابراز محبت. مینویسد «پس خوب بوده» و من دردی که موقع گفتن از
ایمان داشتم را فاکتور میگیرم و کوتاه میگویم «آره» و بعد مینویسم که میخواهم
برگردم به امرنس و مکالمه را قبل از لو رفتن وضعیت میبندم. دوست ندارم آدمهای
دور را نگران کنم. به خصوص که اخلاق مارمالاد را میشناسم و میدانم که در همدردی
ضعیف است و همین ضعیف بودن آزارش میدهد. نمیخواهم توی موقعیتی قرارش بدم که
مجبور باشد به همدردی.
چشم میچرخانم دور اتاق به دنبال چیزی که نمیدانم. دلم میخواهد سیگار بکشم. پنجره
اتاق تحمیلی آقا و خانم جیم مناسب نیست. میخزم زیر پتو. پناه میبرم به امرنس...
به ویولا... به سرمای مجارستان.
حست چیه؟
یک. خوب نمیخوابم. شب ها کابوس میبینم. توی خواب دست و پا میزنم. میدانم خوابم. میدانم کابوس است. شروع میکنم خودم را زدن و بعد توی یکی از ضربه ها بیدار میشوم. مشوش و مضطرب. مثل آدمی که خبر بدی شنیده. نفس ها منقطع. درد عجیبی توی سینه و زیر دنده ها. وقت نشد کامل برای تراپیستم تعریفش کنم. سربسته گفتم و سربسته گفت "اضطراب جدایی". اضطراب جدایی؟ سه ماه است که جدا شدیم و حالا؟ حالا چه وقت اضطراب جدایی بود؟ بعد از سه ماه ندیدن و نشنیدن و با سطل آب گندهای زده شده را شستن حالا یادم افتاده که جدا شدیم و باید اضطراب بگیرم؟ شب ها بد میخوابم. روزها سردرد دارم. با لیوان قهوه و چشم های سرخِ ورم کرده، خودم را میکشم توی خانه. از پشت میز به آشپزخانه، از آشپزخانه به گلدان ها و دوباره پشت میز و انقدر این مسیر را تکرار میکنم تا دوباره پایم را بگذارم توی تخت و یکی از آن کابوس های جاندار نصیبم شود. به سین میگویم ببین ما چقدر بدبختیم! طرف ترکمان کرده، قبل از ترک کردن هم خوب گندهاش را زده طوری که هنوز ردش یک جاهایی مانده حالا هم برای آن همه تنش اضطراب جدایی میگیریم! دو. تراپیستم یک سوال ثابت دارد. در برا...
Comments
Post a Comment