وسط شوخی کردن‌های مدام یک حرفی را زد که احساس کردم ممکن است از عصبانیت بمیرم. دلم نمیخواست من کسی باشم که یک خوشی در لحظه را تلخ میکنم اما توان در لحظه‌ام بیشتر از این نبود. گوشی را قفل کردم و گذاشتم کنار. دوش گرفتم و زیر آب مدام با خودم فکر کردم که بگویم یا نه؟ چطور بگویم؟ چطور بگویم که این آزردگی تبدیل به آدامسی فاسد توی مغزم نشود؟ اصلا مهم هست؟ آنقدر مهم است که خودم را و او را و این خوشی را تبدیل به زهرمارهایی متحرک کنم؟ از حمام آمدم بیرون. حوله دور بدن، نشستم روی تخت و برایش صدا ضبط کردم که ببین عزیزدلم من دلم نمیخواهد در جریان فلان چیزها باشم و این تعریف کردن تو من را آزرده و ناسور کرده طوری که فکر میکنم به اندازه یک روز فضا میخواهم تا باهاش کنار بیایم. مسیج های توضیح و عذرخواهی که ازشان بیزارم. پیام‌هایی که توپ را برمیگرداند توی زمین خودم و آنچنان بار گناهی توی رگ‌های مغزم تزریق می‌کند که دلم میخواهد بنشینم روی زمین و زار بزنم. شروع کرد به عذرخواهی و توضیح این که نمیدانسته دارد اوضاع را بد میکند. دستم ازش دور بود. نمیتوانستم دستم را باز کنم، بغلش کنم و بگویم که همه چیز خوب است و فقط کافی ست اجازه بدهد تا ساعت‌های آینده این ناسوری مغز من را توی خودشان حل کنند. دستم دور بود و من آدم آرام کردن دیگران بدون آغوش و نوازش و بوسه روی پیشانی، نیستم. احساس میکردم شب دارد از توانم خارج میشود. مهمانی شام را کنسل کرده بودم و حالا تا بالای گلو توی لجن گیر کرده بودم. مسیج دادم که «اگر می‌شود من را با خودتان ببرید بیرون». یک ساعت بعد دم در بودند. خودم را پرت کردم توی ماشین و فقط یک ثانیه تا زار زدن فاصله داشتم. گوش دادند و گوش دادند و گوش دادند و در نهایت گفتند که از جایی که آن‌ها ایستاده‌اند هیچ چیز برایشان روی خط نرمال نیست. برای اولین بار  فکر کردم که چقدر جای زن خالی است. چقدر جای این که بروم روی مبل‌های طوسی خانه‌اش بنشینم، قهوه دم کند و من زار بزنم که «ببین کجای زندگی گیر کرده ام» خالی ست. صبح برای فازی نوشتم «زندگی من جای این همه چالش‌ و فشار نبود». بلیط‌های سفر از توی اینباکس ایمیل خودشان را می‌کشند بالا. حالا حتی نمی‌دانم که پنج روز دیگر، راهی این سفر خواهم شد یا نه. این ارتباط بیش از چیزی که فکر میکردم غیرقابل پیش بینی ست.

 

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند