Come on skinny love
مارمالاد استعداد شگرفی توی فرار کردن داره. بحث که میرسه
به جای غیرموردعلاقه ش، سریع عوضش میکنه. بهونه میاره که خوابش میاد و در میره.
هربار به حل مسئله رسیدیم راهکارش همین بوده: در رفتن.
من ولی به خودم میام و میبینم کوهی روی دوشمه که الان برای بودن و حمل کردنش برنامهای
نداشتم. چیزی به زندگیم اضافه شده که هیچ جایی از پیش براش تعیین نشده بود. تا صبح
از خودم پرسیدم که آیا واقعا الان زمان درستی برای حمل کردنشه؟ الان جای درستی
برای داشتنشه؟ توی زندگی من نه. برای الان نه. ضعیفتر و پربارتر از اونم که بتونم
بار اضافی با خودم بکشم. برای مارمالاد نوشتم که من نمیتونم ریسک کنم. نوشتم که
اینجای زندگی من محل ریسک نیست. نوشتم و تصمیم نهایی رو سپردم بهش. خودش میدونه که
عزیزه. خودش میدونه که چقدر عمیق و محکم چفت شده. ولی نقطه هایی هست که آدمها
باید تصمیم بگیرن و این جا مرحله تصمیم اونه. آرزو میکنم که تصمیمش چیزی باشه که
این قلاب رو محکمتر میکنه.
Comments
Post a Comment