Posts

Showing posts from December, 2021

آن شب اردیبهشت یادت هست؟

  پریودم. کمر و شکم دردناکه. دیشب تا دیروقت سرپا ایستادم تا مراسم تموم شه بعد هم خونه و دوش و خواب سریع. سفر شروع نشده، کنسل شد اما شور و هیجانش هم به تنهایی چیراپم کرد. فایل استراتژی بازه و منتظرم میم کوچک بگه که باید باهاش چیکار کنم. میم کوچک چیزی نمیگه. گشنم. خسته و گرسنه. باید با آخر هفته خالی چه کار کنم؟ نمیدونم. شب خونه مامان دعوتیم برای شام. عسل داره خونه رو میگیره. خونه‌ای که دوستش داشتیم. اتاق خواب پر نور و تراس قشنگ و آشپزخونه نقلی. طرح تابلوهایی که میخوام برای دیوارش گلدوزی کنم رو پیدا کردم. شاید آخر هفته بدوزمشون. کاش به روز اسباب کشی برسه. چقدر خستم. بعد از ماموریت دیشب قرار شد امروز یه ساعت بیشتر بخوابم. نیم ساعت هم کافی بود. زن با کیفیت‌تری بودم وقتی از در اومدم تو. روز به روز بیشتر با اینجا یکی میشم. دیشب به خانم ث گفتم معلوم نیست تا کی بمونم. گفت بستگی به خودت داره. خندیدم. گفت باور کن راست میگم، هیچ مدیری از تو نمی‌گذره. من که تا لحظه آخر با بیشترین سرعت ممکن داشتم خبر میزدم و تو چهار دقیقه ای که مونده بودم تا ماشین برسه، سیستم رو بستم، بادی گزارش رو برداشتم، میز ...
  کمم این روزا. به اندازه کافی نیستم. به اندازه ای نیستم که بتونم هم به خودم برسم، هم به دایره های اطرافم. شدم شبحی که مدام در حال دویدن از دایره ای به دایره دیگه ست. اضطراب باز برگشته و این بار به جای نشستن زیر دنده‌هام و رخت شستن، خودش رو با سفت کردن پیچ فکم نشون میده. تمام شب رو دندون به هم چفت میکنم و تمام روز رو باید دائم به خودم تذکر بدم که کمی راحت تر بشینم تا شاید از انقباض بدن و به طبع فک، کم کنم. بدن باهام راه نمیاد و پوست کاملا داره بهم نشون میده که دیگه بی‌پروایی هجده سالگی رو نداره. دیشب که یهو متوجه شدم مدت‌هاست چیز جدیدی رو امتحان نکردم و نوازش‌های غریبه رو پس زدم و فقط مچاله شدم توی آغوش آشنا، فهمیدم که زمان و سن فقط عدد نیستن، فراتر از عددن، خودشون رو مستقیم پرت میکنن روی زندگیت و یهو به خودت میای و میبینی دیگه خبری از اون شور و هیجان و شجاعتی که در هجده سالگی ازش سرشار بودی، نیست. به جای همه چیز محافظه کاری و برنامه ریزی و ترس‌ها دارن آروم بالا میان و تمام مغزت رو میگیرن. به خودت میای میبینی درگیر معامله های مالی ای شدی که توی قدم اول جوونی قسم خورده بودی سمتشون ن...

once upon a December

  کارهایی میکنم که بی ربطن به همدیگه. تسک‌های محل کار دائم عقب و عقب و عقب‌تر میره و خودم دائم درگیر کارهای بی‌ربطی می‌شم که قبلا انجامشون نمیدادم. معاشرت‌های غریبه و نسبتا بی‌ربطی پشت سر هم و فرار کردن از دیدار آدم‌های آشنا. مارمالاد میپرسه که باهاش میرم خونه فلانی؟ و جواب مثبت میشنوه چون فلانی غریبه ست و معاشرت باهاش راحته و میشه دم در خونه ش جوینت کشید و بعد رفت تو که همه چی راحت‌تر بشه. این وسط فامیل مرده و بین همه غمی که براش هست من قرص خوابم رو میخورم و دراز میکشم روی تخت و میگم «من فردا باید برم سرکار» تا بیشتر از هر وقت دیگه ای شبیه ربات کارمندی باشم. ربات. میفهمی چی میگم؟ یه ربات به تمام معنا. کاش ربات بودم. جدی جدی دلم میخواست ربات باشم. هیچ اختیاری نداشته باشم از خودم. کوکم کنن و من یه سری کار رو انجام بدم و در ازاش شب به شب یه پاتیل روغن بریزن تو گلوم و خاموشم کنن تا فنم خنک بشه و بتونم صبح بیشتر کار کنم. دیشب قبل از کلاس پیام، آقای میم رو توی خیابون دیدم. سیگار میکشیدم و هیچ کسشری روی سرم نبود. آقای میم خندید. گفت همین شماها آخر انقلاب میکنید. من سیگار رو قایم کردم پشت...

Orange blossom

 حالا، بعد از بیست و دو سال زندگی توی این بدن، یاد گرفتم که چطور به زندگی برگردونمش. همین خوبه... همین خوبه
    مضطربم. سخت و سفت مضطربم. همه‌ی اون چیزی که این چند ماه تلاش کرده بودم تا نباشم، حالا هستم. همه داروهایی که خوردم، نفس‌های عمیقی که کشیدم، سفرهایی که رفتم و هرچی و هرچی که بود به یک باره دود شد و رفت هوا. حالا مضطربم. شبیه زنی که یک نیمه شب به خونه‌ای که ترکش کرده بود برمیگرده، به اضطراب برگشتم، در میانه‌ش ایستادم و هیچ خبر ندارم که قراره چه کاری باهاش انجام بدم. خسته و بی جونم و اگر کار نبود که صبح به صبح بیدارم کنه شاید بیشتر از هر وقت دیگه‌ای توی این چاه فرو می‌رفتم. این مواجهه جدید با تنهایی و اضطراب، سخت و ملال آوره. مدام به میزم و تک تک جزئیاتش فکر میکنم و توی دلم آرزو میکنم که از دستش ندم. به مرد اتاق انتهای سالن فکر میکنم و به تصمیمی که برای من خواهد گرفت. به مرد مو جوگندمی فکر میکنم که حالا برای من طور دیگه‌ایه؛ هر بار که نگاهش میکنم با خودم میگم که کاش چتر حمایتی که توی اوج بی تجربگیِ من باز کرد رو به این زودی نبنده، کاش روی حرفش بمونه و بذاره همین جا، پیشت همین میز، با حمایت خودش جلو برم. یک گوله اضطرابم این روزا... یک گوله اضطراب متحرک.