آن شب اردیبهشت یادت هست؟
پریودم. کمر و شکم دردناکه. دیشب تا دیروقت سرپا ایستادم تا مراسم تموم شه بعد هم خونه و دوش و خواب سریع. سفر شروع نشده، کنسل شد اما شور و هیجانش هم به تنهایی چیراپم کرد. فایل استراتژی بازه و منتظرم میم کوچک بگه که باید باهاش چیکار کنم. میم کوچک چیزی نمیگه. گشنم. خسته و گرسنه. باید با آخر هفته خالی چه کار کنم؟ نمیدونم. شب خونه مامان دعوتیم برای شام. عسل داره خونه رو میگیره. خونهای که دوستش داشتیم. اتاق خواب پر نور و تراس قشنگ و آشپزخونه نقلی. طرح تابلوهایی که میخوام برای دیوارش گلدوزی کنم رو پیدا کردم. شاید آخر هفته بدوزمشون. کاش به روز اسباب کشی برسه. چقدر خستم. بعد از ماموریت دیشب قرار شد امروز یه ساعت بیشتر بخوابم. نیم ساعت هم کافی بود. زن با کیفیتتری بودم وقتی از در اومدم تو. روز به روز بیشتر با اینجا یکی میشم. دیشب به خانم ث گفتم معلوم نیست تا کی بمونم. گفت بستگی به خودت داره. خندیدم. گفت باور کن راست میگم، هیچ مدیری از تو نمیگذره. من که تا لحظه آخر با بیشترین سرعت ممکن داشتم خبر میزدم و تو چهار دقیقه ای که مونده بودم تا ماشین برسه، سیستم رو بستم، بادی گزارش رو برداشتم، میز ...