مضطربم. سخت و سفت مضطربم. همه‌ی اون چیزی که این چند ماه تلاش کرده بودم تا نباشم، حالا هستم. همه داروهایی که خوردم، نفس‌های عمیقی که کشیدم، سفرهایی که رفتم و هرچی و هرچی که بود به یک باره دود شد و رفت هوا. حالا مضطربم. شبیه زنی که یک نیمه شب به خونه‌ای که ترکش کرده بود برمیگرده، به اضطراب برگشتم، در میانه‌ش ایستادم و هیچ خبر ندارم که قراره چه کاری باهاش انجام بدم. خسته و بی جونم و اگر کار نبود که صبح به صبح بیدارم کنه شاید بیشتر از هر وقت دیگه‌ای توی این چاه فرو می‌رفتم. این مواجهه جدید با تنهایی و اضطراب، سخت و ملال آوره. مدام به میزم و تک تک جزئیاتش فکر میکنم و توی دلم آرزو میکنم که از دستش ندم. به مرد اتاق انتهای سالن فکر میکنم و به تصمیمی که برای من خواهد گرفت. به مرد مو جوگندمی فکر میکنم که حالا برای من طور دیگه‌ایه؛ هر بار که نگاهش میکنم با خودم میگم که کاش چتر حمایتی که توی اوج بی تجربگیِ من باز کرد رو به این زودی نبنده، کاش روی حرفش بمونه و بذاره همین جا، پیشت همین میز، با حمایت خودش جلو برم.

یک گوله اضطرابم این روزا... یک گوله اضطراب متحرک.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند