once upon a December
کارهایی میکنم که بی ربطن به همدیگه. تسکهای محل کار دائم عقب
و عقب و عقبتر میره و خودم دائم درگیر کارهای بیربطی میشم که قبلا انجامشون
نمیدادم. معاشرتهای غریبه و نسبتا بیربطی پشت سر هم و فرار کردن از دیدار آدمهای
آشنا. مارمالاد میپرسه که باهاش میرم خونه فلانی؟ و جواب مثبت میشنوه چون فلانی
غریبه ست و معاشرت باهاش راحته و میشه دم در خونه ش جوینت کشید و بعد رفت تو که
همه چی راحتتر بشه. این وسط فامیل مرده و بین همه غمی که براش هست من قرص خوابم
رو میخورم و دراز میکشم روی تخت و میگم «من فردا باید برم سرکار» تا بیشتر از هر
وقت دیگه ای شبیه ربات کارمندی باشم. ربات. میفهمی چی میگم؟ یه ربات به تمام معنا.
کاش ربات بودم. جدی جدی دلم میخواست ربات باشم. هیچ اختیاری نداشته باشم از خودم.
کوکم کنن و من یه سری کار رو انجام بدم و در ازاش شب به شب یه پاتیل روغن بریزن تو
گلوم و خاموشم کنن تا فنم خنک بشه و بتونم صبح بیشتر کار کنم. دیشب قبل از کلاس
پیام، آقای میم رو توی خیابون دیدم. سیگار میکشیدم و هیچ کسشری روی سرم نبود. آقای
میم خندید. گفت همین شماها آخر انقلاب میکنید. من سیگار رو قایم کردم پشت سرم. گفت
راحت باش. من راحت بودم فقط یکم دلم نمیخواست اونجا باشم. پیام توی کلاس دستش رو
گذاشت روی کتفم و کمرم رو هل داد پایین. پیچ ببر. پایی که بالا بود رو بیشتر
چرخوند. گفتم آی! گفت کولی نشو. گفتم لگنم درد میگیره. گفت میدونم ولی بعدا دیگه
درد نمگیره. باز گفتم آی! خندید ولی دستش رو بر نداشت. رو پیشونیم نوشته کولی. این
اولین چیزیه که آدما در موردم میفهمن. سوختگی پا بسته شده. از اون زخم شدید و عمیق
که گوشت و رگ و خون بیرون زده بود در اومده و حالا یه زخم بسته و جمع شده ست. به
جاش پشت پای چپ یه تاول بزرگ تقدیمم کرده که کاملا بگه رییس کیه. به عسل گفتم یه
گرلز نایت بذاریم و بعد هی گوله گوله دلتنگی برای سابق پیچید توی گلوم. این که
میگم پیچید توی گلوم یعنی واقعا پیچید توی گلوم. هی یاد نگاهش افتادم تو اون مراسم
دو سال پیش که نشسته بود توی سالن، من روی سن سخنرانی میکردم و با افتخار نگاهم
میکرد. هی یادم میفتاد به همه حمایتاش. خاصیت جدایی و زمانه احتمالا که آدم دیگه
یادش نمیاد کی چجوری گاییدتش و فقط یاد اون ارگاسم خوبا میفتی. ولش کن حالا. الان
باز یادش میفتم. که کاش نیفتم. بچه رو بردیم گذاشتیم خونه الف. من چت بودم راستش و
هی دلم میخواست برم سفت و سخت بچه رو بغل کنم و بهش بگم که یکی از بهترین لحظه های
عمرم اون روزی بود که اومد خودشو تکیه داد به شیکم گنده من و خوابید بغلم. به الف
و مارمالاد میگم چاقم. میگن نه. ولی من چاقم. خودم که میدونم هستم. حتی تو هم اگه
منو دیده باشی میدونی که چاقم. کاش زودتر این گزارش کوفتی رو بنویسم و تحویل
تحریریه بدم. چرا نمینویسم؟ چون که نمیدونم. چون که دستم خشک شده. چون که قلمم خشک
شده. خشک شدم. میفهمی؟ خشکم! خشکم! خشکم! مارمالاد سرمو گرفته بود توی بغلش. پرسید
خیلی اذیتت میکنم؟ گفتم نه. حالا من میگم نه، اونم رو موهامو بوس میکنه ولی خب
خودمون که میدونی چقدر عمیق منو گایید. منم گاییدمش البته. دو طرفه بود کاملا.
یعنی از یه جایی به بعد اینجوری شدم که چرا من نه؟ گفتم من چی؟ خیلی اذیتت میکنم؟
گفت نه! از اون نه های سریع و لوس و قشنگش که دلم میرفت بعدش ماچش کنم ولی دیگه
دلم نرفت. عسل میگه بدن دروغ نمیگه. راستم میگه به خدا. کاش این گزارش رو بنویسم.
حداقل شروعش کنم. وای وای وای. دریا دریا کار. دریا دریا بی حوصلگی. همش هم برای
من.
Comments
Post a Comment