کمم
این روزا. به اندازه کافی نیستم. به اندازه ای نیستم که بتونم هم به خودم برسم، هم
به دایره های اطرافم. شدم شبحی که مدام در حال دویدن از دایره ای به دایره دیگه
ست. اضطراب باز برگشته و این بار به جای نشستن زیر دندههام و رخت شستن، خودش رو
با سفت کردن پیچ فکم نشون میده. تمام شب رو دندون به هم چفت میکنم و تمام روز رو
باید دائم به خودم تذکر بدم که کمی راحت تر بشینم تا شاید از انقباض بدن و به طبع
فک، کم کنم. بدن باهام راه نمیاد و پوست کاملا داره بهم نشون میده که دیگه بیپروایی
هجده سالگی رو نداره. دیشب که یهو متوجه شدم مدتهاست چیز جدیدی رو امتحان نکردم و
نوازشهای غریبه رو پس زدم و فقط مچاله شدم توی آغوش آشنا، فهمیدم که زمان و سن فقط
عدد نیستن، فراتر از عددن، خودشون رو مستقیم پرت میکنن روی زندگیت و یهو به خودت
میای و میبینی دیگه خبری از اون شور و هیجان و شجاعتی که در هجده سالگی ازش سرشار
بودی، نیست. به جای همه چیز محافظه کاری و برنامه ریزی و ترسها دارن آروم بالا
میان و تمام مغزت رو میگیرن. به خودت میای میبینی درگیر معامله های مالی ای شدی که
توی قدم اول جوونی قسم خورده بودی سمتشون نری. ایمیل میزنم که لطفا تعداد پروژه ها
رو بیشتر کنید، چون میدونم که به پس انداز بیشتری نیاز دارم. ایمیل میزنم که لطفا
واریزیها رو در اولویت بذارید چون باید سریعتر دلارها رو انبار کنم قبل از این که
بیشتر از چیزی که الان هست گرون بشه. اکسل حساب کتاب رو بالا و پایین میکنم که
ببینم این ماه جایی بین هزینه ها برای سفر رفتن هست یا نه و باز با خودم میگم «بیشتر
صبر کن» و بیشتر تعجب میکنم از تفاوتهایی که دارن خودشون رو نشون میدن. مدام
میپرسم «پس کجاست زنی که جلو میرفت و معتقد بود زندگیه که باید باهاش راه بیاد، نه
خودش با زندگی؟»
همه چیز
پیچیده و عجیبه. میدوم و نمیرسم. هستم و نیستم. خسته م و ادامه میدم. پر از خشم و
نفرتم و توامان میبوسم. حسودم و همزمان لبخند میزنم. مستم و هوشیار.
Comments
Post a Comment