نشسته بودم روی صندلی و دست‌هاش دورم بود. داشت از چیزی حرف می‌زد که دقیق یادم نیست. هر از گاهی انگشت‌هاش رو روی شونه‌م می‌کشید و به حرف زدن و خندیدن ادامه میداد. دلم می‌خواست سرم رو پنهان کنم توی آغوشش و بگم که چقدر همه چیز جهان آرومه.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند