نشسته بودم روی صندلی و دستهاش دورم بود. داشت از چیزی حرف
میزد که دقیق یادم نیست. هر از گاهی انگشتهاش رو روی شونهم میکشید و به حرف
زدن و خندیدن ادامه میداد. دلم میخواست سرم رو پنهان کنم توی آغوشش و بگم که چقدر
همه چیز جهان آرومه.
حست چیه؟
یک. خوب نمیخوابم. شب ها کابوس میبینم. توی خواب دست و پا میزنم. میدانم خوابم. میدانم کابوس است. شروع میکنم خودم را زدن و بعد توی یکی از ضربه ها بیدار میشوم. مشوش و مضطرب. مثل آدمی که خبر بدی شنیده. نفس ها منقطع. درد عجیبی توی سینه و زیر دنده ها. وقت نشد کامل برای تراپیستم تعریفش کنم. سربسته گفتم و سربسته گفت "اضطراب جدایی". اضطراب جدایی؟ سه ماه است که جدا شدیم و حالا؟ حالا چه وقت اضطراب جدایی بود؟ بعد از سه ماه ندیدن و نشنیدن و با سطل آب گندهای زده شده را شستن حالا یادم افتاده که جدا شدیم و باید اضطراب بگیرم؟ شب ها بد میخوابم. روزها سردرد دارم. با لیوان قهوه و چشم های سرخِ ورم کرده، خودم را میکشم توی خانه. از پشت میز به آشپزخانه، از آشپزخانه به گلدان ها و دوباره پشت میز و انقدر این مسیر را تکرار میکنم تا دوباره پایم را بگذارم توی تخت و یکی از آن کابوس های جاندار نصیبم شود. به سین میگویم ببین ما چقدر بدبختیم! طرف ترکمان کرده، قبل از ترک کردن هم خوب گندهاش را زده طوری که هنوز ردش یک جاهایی مانده حالا هم برای آن همه تنش اضطراب جدایی میگیریم! دو. تراپیستم یک سوال ثابت دارد. در برا...
Comments
Post a Comment