جدیتر
بهش فکر میکنم. زندگی رو کنارش تصور میکنم و فکر میکنم «چرا که نه؟». توی
تصورات اون زندگی و ارتباط آرومی که دنبالشم با این آدم شکل میگیره. توی تصوراتم
همه چیز مثل یه ساحلِ آروم، بی دردسره. یه زندگی آروم و بی دغدغه و گوشهای. توی
تصوراتم روی مبل سه نفره توی خونهش دراز میکشم، با پیراهن مشکیِ بندی که تازگی
خریدم. دارم کتابی رو میخونم که از روی دست الی خریدمش. داره توی اتاقش کار میکنه.
مثل همیشه، مثل همیشه که کار میکنه. توی تصوراتم، میچرخم توی آشپزخونهش.
آشپزخونهش رو تا به حال ندیدم. میچرخم توی آشپزخونهش و پنهها رو غرق میکنم
توی پستو، از توی اتاق کارش میپرسه «دخی؟ چی کار میکنی؟» از توی آشپزخونه جواب
میدم «کِی کارت تموم میشه که بیای ببینی چی کار میکنم؟». توی تصوراتم، وقتی که
شب داره به پایان میرسه، کلید رو توی قفل میچرخونه و پا میگذاره توی خونه، دستش
رو میکشه روی موهای منی که خواب و بیدار خودم رو جمع کردم گوشه مبل. نوشته بودم
که وقتی دستهاش رو میکشه روی موهام، از زمین و آدمهاش جدا میشم؟ نوشته بودم که
یه شب، توی مهمونی، سرم رو گذاشتم روی شونهش و قبل از این که گریهم بگیره، دستش
رو گذاشتم روی موهام؟ نوشته بودم که لبخند زد و بدون این که سوالی بپرسه، نوازشش
رو دریغ نکرد؟ گفته بودم که سوال نمیپرسه؟ خوشم میاد. از سوال نپرسیدنش خوشم
میاد. این که سوال نمیپرسه باعث میشه امن باشم. نوشته بودم که یک بار وقتی روی
مرز اشک ریختن ایستاده بودم، از پشت بغلم کرد و صورتم رو گرفت رو به پنجره، خط
غروب رو نشونم داد و برام از گلدن تایم حرف زد؟ نوشته بودم که قشنگترین عکسم توی
یک سال گذشته مال همون لحظهست؟ همون لحظهای که داشت بهم اون نور طلایی خیره کننده
رو نشون میداد؟ نه! هیچ کدوم اینها رو ننوشته بودم. فکر هم نمیکنم که دیگه هیچ
وقت بنویسم. اینها حرفهای ممنوعه ست. اینها رازهای مگوئه. اینها چیزهاییه که
الان روزهاست توی دل هردومون پنهون شده. ما با هم حرف میزنیم، به هم زنگ میزنیم،
با هم دعوا میکنیم، براش غذا میپزم و از خندیدنم عکس میگیره، بهم میگه «زیبا»
و بهش میگم «صبور» و در تمام این لحظات میدونیم که چه راز مگویی توی دلمون هست.
Comments
Post a Comment