داستان یک رکود
به زن گفتم که احساس میکنم این ناتوانی در کار کردن و این
ناتوانی برای نوشتن از جایی میآید که دیگر این دفتر و دستک و سیستم برای من چیز
تازهای ندارد. احساس میکنم حالا بعد از هشت ماه، آنچه که باید برمیداشتم را
برداشتهام و چیزهای دیگر هم برای دست کوتاه من، زیادی بر نخیل هستند، طوری که
هرگز دستم به آنها نخواهد رسید. به زن گفتم که از این تکرار مکررات خستهام،
چیزهای تازه میخواهم و اگر من را بشناسی خوب میدانی که تکرار و روتین چطور تمام
وجودم را میبرد توی برزخ. اینها را گفتم و بعد فکر کردم که بروم. در واقع از
خودم پرسیدم که «چرا نمیروی؟ منتظر چه چیزی هستی؟» میم بزرگ از توی اتاقش آمد
بیرون و جواب را گرفتم. صادقانهاش این است که من از آن روزی که نشستم جلوی میم
بزرگ و برایم از مقام افکندگی گفت و خواست که به او و نگاهش اعتماد کنم، خودم را
پرت کردهام. خودم را از نوک یک صخره پرت کردهام پایین و دلم را قرص کردهام به
این که یک میم بزرگ آن بالا ایستاده که هرزمان لازم باشد طناب را بکشد و نگه دارد؛
درست مثل وقتهایی که سر کلاس یوگا پیام فرمان میدهد «نیمه ماه»، خودم را با تمام
وجود و بدون فکر به آسیب میکشم عقب چون مطمئنم که پیام آنجا ایستاده و اگر لازم
باشد قبل از آسیب متوقفم میکند. حالا خودم را رها کردهام، مدتها ست که وسط این
سقوط آزادم، از این پرواز خستهام اما هنوز طناب را جدا نکردهام چون مطمئنم که یک
نفر آن بالا ایستاده و هرزمان که لازم باشد طناب را میکشد.
Comments
Post a Comment