یوگی عزیزم
صبح توتون توی کیفم رو برداشتم که
سیگار ناشتا بپیچم. خشک شده بود. خیلی وقته ازش نپیچیدم. خیلی وقته انقدری وقت
نداشتم که بشینم جایی به سیگار پیچیدن. تمام این هفته رو از ابتداییترین لحظه روز
کار کردم و تا آخرین لحظه روز موندم توی دفتر. هر پروژهای که اضافه اومده دست
گرفتم و موازی با پروژههای خودم پیش بردم؛ یوگا کردم و تمام حرکات کلاس رو پابهپای
پیام انجام دادم. تشویقهایی که این روزا سرکلاس پیام میگیرم بیشتر از همیشه ست.
پیام آدم تشویق کردن نیست ولی در جریان کلاس با تحسین از من حرف میزنه. ال گاهی
اوقات با شوخی این روند رو مسخره میکنه و پیام بدون توجه به تشویق کردن ادامه
میده. وقتی کلاس دیروز رو به خاطر جا گذاشتن لباس، میس کردم تازه متوجه شدم که چقدر
این آدم در زندگی ماههای اخیر من نقش داشته و چقدر خوب تونسته بهم اون حس رضایت
از خود رو بده، اون حسی که بلاخره دارم کاری رو درست انجام میدم و کسی میبینه و
درستیش رو تایید میکنه. واقعیت اینه که پیام کمترین اما تاثیرگذارترین نقش رو در
ماههای اخیر زندگی من داشته. با کمترین کلمات و کمترین برخوردها اما عمیقترین و
آرومترین اثر رو روی روان من گذاشته. روزهایی که تا لحظه آخر در حال سرزنش شدن و سرزنش
کردن خودمم وقتی با اون میزان از ناسوری پا توی کلاس پیام میذارم، انگار که یه
دستی مینشونتم جلوی خودش، آروم زخمها رو نگاه میکنه، پماد میزنه و تیمار میکنه.
از ساختمون که میام بیرون، ناسورها سرجاشونن ولی دردشون ساکت شده.
Comments
Post a Comment