برش اول

موقع خداحافظی دوست قدیمی‌ات دستم را گرفته بود و گفته بود که از این همه تغییر توی سلیقه تو تعجب کرده. من یخ زده بودم و تازه فهمیده بودم که چرا همه این مدت وقتی به دوست و آشنا معرفیم می‌کردی، همگی با تعجب سر تا پایم را نگاه می‌کردند. کل مسیر را به این فکر کرده بودم که چرا هیچ وقت از تو نخواستم که عکس‌های قبلی را نشانم بدهی؟ چرا هیچ‌وقت نپرسیدم که آن آدم قدیمی که حالا انگار تخت و تاجش به من رسیده باشد، چه شکلی بوده؟ زنی که همه این روزها توی چشم‌ها، از عمد یا غیرعمد با او مقایسه شدم، چه شکلی بوده؟ دوستت داشته؟ دوستش داشتی؟ تو کنارش چه آدمی بودی؟ توی عکس‌های قدیمی دنبالش می‌گردم. دنبال زنی که چند بار اسمش را از دهان تو و آدم‌های قدیمی زندگی‌ات شنیده‌ام. شبکه‌های اجتماعی را بالا و پایین می‌کنم برای پیدا کردن یک نشانه از او. روی هیچ شبکه اجتماعی دنبالش نمی‌کنی. از تمام او فقط یک اسم کوچک می‌دانم و این که قاعدتا باید در عکسی از سال‌های گذشته کنار تو، درست شانه به شانه‌ات، پیدایش کنم. بخش عکس‌هایی که روی آن‌ها تگ شده‌ای را باز می‌کنم. دانه دانه عکس‌ها را مرور می‌کنم. عکس دسته جمعی سفر پارسال، عکس تکی تو برای تبریک تولدت، عکس مهمانی خانه فلانی که بین جمعیت می‌درخشی، عکس عروسی فامیل دور که می‌توانم ساعت‌ها رویش مکث کنم و به تو توی آن لباس رسمی زل بزنم، عکس دسته جمعی آخرین شب ایران بودن دوستت... پیداش کردم. سال ۲۰۱۶ است. جمع شده‌اید خانه پری که آخرین شب ایران بودن علی را جشن بگیرید. علی در مرکز عکس نشسته است، با کیکی توی دستش. تو کنارش هستی و دستت را حلقه کرده‌ای دور زنی که روی پاهات نشسته. زوم می‌کنم روی عکس. زوم می‌کنم روی صورت زنی که روی پاهای تو نشسته. رژلب پررنگ قرمز، موهای بلند و طلایی، چشم‌های مشکی درشت. یک بار دیگر به چهره‌های توی عکس نگاه می‌کنم. دوازده نفرید. همگی خندیده‌اند، از آن خنده‌هایی که دندان‌ها ردیف می‌شود و شوق خوشی تا توی چشم‌ها می‌درخشد. همه خندیده‌اند به جز تو و زنی که روی پاهات نشسته. عکس را نزدیک می‌کنم روی چشم‌های تو. چشم‌هات خوشحال نیست. چشم‌های عزیز و زیبات که اولین چیزی بود که من را کشید سمت تو، توی این عکس‌ به طرز غم‌انگیزی خاموش شده. عکس را نزدیک می‌کنم روی چهره زن، روی لب‌هاش که نمی‌خندد، روی چشم‌هاش که انگار خشم کل جهان را بلعیده. سال ۲۰۱۶ است. زن روی پاهای تو زیبا ست. زن روی پاهای تو دقیقا مصداق یک زن «زیبا» است. من زیبا نیستم. موهام بلند و طلایی نیست. بلد نیستم درست و اصولی آرایش کنم. ظریف و لاغر و متناسب نیستم و حالا انگار دارم خودم را از دریچه چشم آدم‌های قدیمی زندگی تو می‌بینم؛ تازه دارم دلیل تعجب توی چشم‌هایشان را موقعی که اولین بار معرفیم کردی، می‌فهمم. از حمام می‌آیی بیرون. من هنوز گوشه مبل نشسته‌ام، زانوهام را جمع کرده‌ام توی شکمم و دارم به عکس نگاه می‌کنم. با حوله می‌نشینی روی مبل روبه‌رو. می‌پرسی «چی می‌بینی اونجوری با دقت؟» جواب نمی‌دهم. زبانم برای جواب نمی‌چرخد. با کف دست ضربه می‌زنی به پات «بیا اینجا بشین ببینم» تکان نمی‌خورم. ذوق توی بغل تو نشستن آنچنان کور شده است که زانوهام سفت‌تر از قبل می‌چسبد به قفسه سینه‌ام. خم می‌شوی سمت من. می‌پرسی «چی شدی تو؟» چی شدم من؟ چی شدم من؟ زنی شدم که فهمیده تمام این روزها در طبق قیاس، بالای مجلس نشسته بوده. زنی شدم که اثبات می‌کند تو توانسته‌ای روی استاندارهای زیبایی‌شناسی سلیقه‌ات پا بگذاری. زنی شدم که ابژه اثبات توانایی تو در تغییر است. زنی شدم که انتخاب شده چون ظاهرش یادآور هیچ گذشته‌ای نیست. زنی شدم که زیبا نیست. زنی شدم که برخلاف جدیت زن‌ شیک توی عکس، همیشه خدا نیشش تا بناگوش از حضور تو باز بودهزنی شدم که حالش خوب نیست. زنی شدم که حالش از خودش، از رنگ موی بنفش و آبی‌اش، از آرایش دست و پا شکسته و اندام نامتناسبش بهم میخورد.

حالا نشسته‌ای کنار من. چانه‌ام را می‌گیری و صورتم را برمی‌گردانی سمت خودت. گریه نمی‌کنم. آدم گریه کردن نیستم. آدم نالیدن نیستم. خشمگینم. عصبانی‌ام. دارم از خشم و عصبانیت منفجر می‌شوم. دلم می‌خواهد داد بزنم. داد بزنم توی صورتت. برای همه این مدتی که می‌دانستی چرا دیگران با تعجب نگاهم می‌کنند و به روی خودت و من نیاوردی. احساس می‌کنم تحقیر شده‌ام و مسبب این تحقیر تویی. دستت را می‌کشی روی صورتم. چشم‌هات برق چند دقیقه پیش را ندارد. حالا نگرانی توی این یک جفت چشم عسلی مستقیم می‌خورد توی صورتم. دستم را می‌آورم بالا. گوشی موبایل را می‌گیرم جلوی صورتت. چشم‌هات حالا از نگران به غمگین تغییر می‌کند. دلم می‌خواهد بخزم توی بغلت، بنشینم روی پاهات و صورتت را، صورت مثل ماهت را ببوسم. گوشی را از دستم می‌گیری. سعی می‌کنی اوضاع را کنترل کنی. دستت را حلقه می‌کنی دورم و می‌کشیم توی بغلت. مچاله می‌شوم بین دست‌هات، خودم را فشار می‌دهم توی سینه‌ات. انگار می‌خواهم فرو بروم آنجا، توی سینه‌ی پهنت فرو بروم و برای همیشه آنجا بمانم. تو روی موهام را می‌بوسی. محکم نگهم میداری توی بغلت. دست‌هات چنان با قدرت نگهم داشته که حس می‌کنم دارم توی بدنت حل می‌شوم. توی گوشم می‌پرسی «اذیت شدی؟». جواب نمی‌دهم. بوسه‌ها را بیشتر می‌کنی. خشم حالا تبدیل شده به غمی لاینتهی و فکر می‌کنم این هنر تو و بوسه‌هایت است که می‌توانی سنگ خشم را اینطور تبدیل کنی به آبی آرام غم. کنج گلوم فشرده می‌شود. محکم چنگ می‌زنم به حوله‌ی پیچیده شده دور تنت. ناله می‌کنم «خوب نیستم، به اندازه اون خوب نیستم». محکم‌تر فشارم می‌دهی به سینه‌ات. حرفم را قطع می‌کنی « عزیز من... عزیز من... معلومه که به اندازه اون خوب نیستی! تو بهتری! تو خیلی بهتری! تو عزیز منی!» صورتم را با دست‌هات قاب می‌گیری « نگاه کن خودت رو! من رو ببین! ببین چقدر با تو زنده‌م! ببین چقدر خوشحالم! ببین هربار حتی از فکر این که وقتی برسم خونه تو دستات رو حلقه میکنی دور گردنم چقدر خوشحال می‌شم! ببین چقدر دوستت دارم!»

بهانه‌گیرم. شبیه به بچه‌ای که برای اولین بار فهمیده در قالب‌های زیبایی نمی‌گنجد و توی مهدکودک طرد شده. قلبم شکسته. چیزی در عمق وجودم خش برداشته است. نمی‌خواهم حرف بزنم. نمی‌خواهم نگاهش کنم. نمی‌خواهم از جایم تکان بخورم. فقط می‌خواهم درست در همان نقطه که هستم غرق شوم؛ دقیقا توی سینه پهن و محکم تو.

انگشتت را می‌کشی روی صورتم. آرام و ظریف. طوری که انگار که جسمی شکننده را به آرامی لمس می‌کنی. گریه نمی‌کنم. ناله نمی‌کنم. حالا دقیقه‌های زیادی گذشته‌ است. دقیقه‌هایی که تو به آرامی و در سکوت توی آغوشت نگهم داشتی و با سرانگشت‌هات لمسم کردی؛ دست کشیدی روی خش توی قلبم و انگار که وردی به پایش خوانده باشی، سوزش عمیقش را ساکت کردی. نوک انگشتت را می‌بوسم. آرام می‌پرسی «بهتری؟». دوباره نوک انگشتت را می‌بوسم. «پس بهتری!» بوسه سوم. «‌می‌دونی چقدر دوستت دارم؟» بوسه چهارم. «می‌دونی که توی قلبمی؟» بوسه پنجم.

-باهام حرف نمی‌زنی؟

-دوستت دارم.

 

 

 

 


Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند