چشم که باز کردم هوا روشن بود. دستش پیچیده شده بود دورم. نفسش میخورد به لاله گوشم و عمیق و درست خوابیده بود. تصویر شبی که گذشته بود از جلوی چشمام رد میشد. تصویرهای تک و توک و سایه‌وار که پررنگ‌ترینشون بوسه ها بودن. آروم لبم رو کشیدم روی دستش. این یکی فرق داره؟ اون یکی هم فرق داره! همه فرق دارن! همه عزیزن تا زمانی که خلافش رو ثابت کنن ولی هرکسی به شیوه و مسیر خودش عزیزه. این یکی چطوری عزیزه؟ نمیدونم. هنوز نمیدونم. ولی میدونم از عمق جون عزیزه. شبیه درختی که هنوز به میوه ننشسته ولی برات عزیزه. میوه‌ نداریم ولی دلم می‌خواد مدام دست بکشم روی تنه این نهال جوون و جوونه‌هاش رو ببوسم حتی. میچرخم و خیره میشم به صورتش. یه چیزی سرجاش نیست. خوب میدونم که یه چیزی سرجاش نیست و خوب میدونه که یه چیزی سرجاش نیست. شبیه دو تا تیکه پازل که کنار همن ولی جور در نمیان. این موقعیت‌ها من رو کلافه می‌کنه. این موقعیت‌ها که چیزی می‌دونی و چیزی نمی‌دونی. این موقعیت‌ها که دلت می‌خواد گلوی آدم رو به رو ببوسی که «تو رو خدا حرف بزن/بزنیم». چشم‌های خوابش رو نگاه می‌کنم و کلافه می‌شم. وول می‌خورم. بیدار می‌شه. دست‌هاش رو کمی جا به جا می‌کنه تا فضای بیشتری داشته باشم. چشم‌هام رو می‌بندم و صبر می‌کنم تا آغوش عزیزش کلافگی رو ببره. می‌دونم که باید صبوری کرد. می‌دونم که اینجای قصه، فقط یک چیز لازمه و اون صبره. می‌دونم و هنوز بلدش نیستم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند