هشت ماه حاصلخیزی به پایان رسید و پرسفون نزد هادس برگشت

 

از ساعت 9 تا 10 و 30 دقیقه که توی رخت‌خواب بودم به تنهایی این روزها فکر کردم و به این که خودم کجای زندگی آدم‌ها در چند سال گذشته بودم. به تعداد آدم‌هایی فکر کردم که توی فرآیند سقوط بودن. به آدم‌هایی که حتی دوستی کمی هم بین ما نبود اما تا کمر توی چاه خم شدم، بیرون کشیدمشون، در روند درمان همراهیشون کردم و سرپا به زندگی برشون گردوندم. به تک‌تک آدم‌هایی که باهاشون توی مطب تراپیست نشستم، براشون وقت روانپزشک گرفتم، شبانه روز در دسترس بودم تا حرف بزنن، پای اشک‌هاشون نشستم، بغلشون کردم و بهشون اطمینان دادم که درست می‌شه.

حالا خودم ته این چاه خوابیدم. در تنهایی، تاریکی و سکوت. دراز کشیدم و خیره شدم به اون بالا، به روشنی در چاه که کیلومترها با هم فاصله داریم. نگاه می‌کنم به آدم‌های این سال‌ها که چطور در جریان زندگی حل شدن، می‌خندن، می‌نوشن، می‌رقصن و رد می‌شن. دلم می‌خواد دهن باز کنم و جیغ بکشم که من این پایینم. لحظه آخر، درست یک ثانیه قبل از این که باد به تارهای حنجره بپیچه، دهنم رو می‌بندم و به این سکوت و سکون ادامه می‌دم. من چیزی برای اون بیرون ندارم. چیزی برای اون روشنی که کیلومترها با هم فاصله داریم، ندارم. آخرین وجه اشتراک‌ها با اون جهان از بین رفته. آخرین وجه اشتراک‌ها با دنیای بیرون از بین رفته. به خودم می‌گم «صبوری کن»، به خودم می‌گم «عادت می‌کنی» و بعد چشم می‌چرخونم روی سیاهی اطراف. به چی عادت می‌کنم؟ از خودم می‌پرسم «عادت می‌کنم یا پایان می‌دم؟» جوابی براش ندارم. دلم نمی‌خواد بهش جواب بدم.

آدم‌ها از اون دور رد می‌شن. با لیوانی در دست، شادی‌ای روی لب، رقصی در پا... آدم‌ها از اون دور رد می‌شن و با خودم فکر می‌کنم که اگر این، تنها کارم در تمام زندگی باشه، اگر هل دادن آدم‌ها از جهان زیرین به جهان بیرون، تنها کارم در زندگی باشه کافیه. برای من بسه. توقعی ندارم. انتظاری ندارم. من کارم رو انجام دادم. پرسفون وظیفه‌ش رو انجام داده؛ حالا وقتشه که آروم بخزه به بستر هادس... به بستر تاریکی و مرگ.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند