ماتم جونم رو برداشته. دکتر خوش خبر نیست. راهروی بیمارستان طولانین. مامان داره میلرزه. گفتن خبر نهایی رو هفت روز دیگه بهمون میدن. مامان میپرسه «چی به بقیه بگیم؟» و میزنه زیر گریه. به دختر فکر می‌کنم که اون سر دنیا ست. به سین چشم سبز که به زودی از اینجا میره. به مامان که رو به روم ایستاده، میلرزه و اشک می‌ریزه. به ماجون که بی‌خبر از آنچه که در بدنش هست، از بیرون اتاق می‌پرسه «چی شده؟» خشک شده‌م انگار. بازوهای مامان رو میگیرم. زل میزنم توی چشم‌هاش. خشک و سرد و جدی. «خودت رو جمع کن، وا نده، یک بار تو زندگیت سفت و سخت باش، وقت زاری کردن نیست» شبیه بچه‌های ترسیده، چونه‌ش میلرزه. صورتش رو پاک می‌کنه. ماجون در اتاق رو باز می‌کنه. هر دو با لبخند برمی‌گردیم سمتش. می‌پرسه «میوه میخورید؟» میگم «آره» که وقت بخرم برای خودم. عصبانیم. از دختر و سین چشم سبز که توی این معرکه‌م رهام کردن عصبانیم. از این که مدت‌ها ست دارم به تنهایی چیزها رو راست و ریست می‌کنم عصبانیم. از این که حقم این وضعیت نیست، حق اون زن یه اژدها توی جونش نیست... عصبانیم.

می‌خزم زیر پتو. دندونام از لرز می‌خوره به هم. جونم تموم شده انگار.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند