Posts

Showing posts from November, 2020
 بهم گفت "دختر جونم" و من برای چند لحظه تا خود خدا رفتم. جذابیت چیه جز همین شناختن کلمه‌ها و جای درست به کار بردنشون؟!
خوابتو میدیدم. رفته بودیم بام. روی اون نیمکته که یه بار برای تو گریه کردم، نشسته بودیم. دستتو انداختی دورم، یه جوری که انگار همه چیز خوبه. سرد بود هوا. دستامو حلقه کردم زیر کاپشنت، یه جوری که انگار هنوز عاشقم. بهت گفتم که درد دارم. گفتم از 21 آبان تا همین الان، درد دارم. گریه کردم. گفتم یه زخمی هست روی روحم که درد داره و خوب نمیشه. روی موهامو بوسیدی، یه جوری که انگار هنوز میخوای عاشق باشم. ازت پرسیدم با زخمایی که خوب نمیشن، که هستن، که تمام عمر با ما کشیده میشن، چیکار باید کرد؟ دستاتو دورم محکم کردی. منو فشار دادی به خودت، یه جوری که انگار هنوز هم دلتنگم میشی. محکم به خودت فشارم دادی و بعد محو شدی. تنت دیگه بین دستام نبود. یه جوری که انگار از اول نبودی. بعد سینه‌م سوخت. دکمه‌های پیرهنی که تنم بود رو باز کردم. تو شده بودی یه زخم بزرگ روی سمت چپ سینه‌م. فائزه تعریف میکرد که یه مدت طولانی آرایش میکرده تا زخم روی پیشونیش دیده نشه. میگفت بعد از یه مدت باهاش دوست شده، لوازم آرایششو گذاشته کنار و حالا از دیدن زخم روی پیشونیش اذیت نمیشه. من یه مدت طولانی با صدای بلند میخندیدم عزیزم؛ میخندیدم ...
چه روزهای بدی! چه روزهای بدی! آدم به چه کسی بگوید که چه چیزی را از سر گذرانده؟ آدم به چه کسی بگوید که چقدر حالش دارد از زندگی بهم میخورد؟ آدم این تهوع ناشی از حیات را برای چه کسی بگوید؟ روزهای بدی بود عزیزم. یک چهار روز بد. یک چهار روز نکبتی. هر ثانیه اش منتظر بودم که قلبم بایستاد. هر ثانیه اش آرزو میکردم که همه جیز تمام شود. مثل کابوسی که درونش دست و پا میزنی و میخواهی بیدار شوی. ولی کابوس نبود عزیزم. نحسی واقعیت گریبان گیرم شده بود. شبیه آدم هایی که شعور احساسی شان را از دست میدهند شده بودم. نه اشکی داشتم، نه حرفی، نه صدایی. افتاده بودم وسط زندگی و میلرزیدم. از ترس میلرزیدم یا از خشم؟ نمیدانم. برای آدم ها تند تند مینوشتم که خوبم. مینوشتم که طوری نیست. مینوشتم که همه چیز سرجای خودش هست و پوست من کلفت تر از این حرف هاست و بعد به دست های بی حس و چشم های بی حس و عضلات بی حس گلوم نگاه می انداختم و به این همه خوب بودن پوزخند میزدم. دستم میلرزید روی شماره تو و بعد میترسیدم از این که یک نفر دیگر هم به لیست کسانی که باید برایشان بنویسم "خوبم" اضافه شود. دستم میلرزید روی شماره تو و ...
چقدر بهت نیاز دارم. چقدر به حس امنیتی که توی بغل تو  داشتم نیاز دارم. 
 هر سه ماه یک بار یه ویدیو ضبط میکنیم و توش میگیم که سه ماه دیگه کجاییم. این دفعه همه در مورد من گفتن که سه ماه دیگه در آستانه یه رابطه جدیدم. گفتن آدم خودم رو پیدا میکنم و کنارش خوشحال خواهم بود. اینا رو در حالی گفتن که من میخواستم وقتی نوبتم شد در مورد خودم بگم که بهم برگشتیم و زندگی خوبه. از خودم و از این امید عبث بی‌حاصل بدم میاد. از این ناخودآگاه امیدوارِ  رویاپرداز...
نه!نه!نه! تو رو خدا تو نباش!
  از آن روزهایی بود که هزار و یکی کار دارم اما خودم را میزنم به باد بیخیالی. دو تا پاکت چیپس ریختم توی ظرف و لم دادم به سریال دیدن. انگار بهم گفته اند وظیفه ات این است که بنشینی اینجا و این سریال را ببینی. با جدیت دیدم. بعد بلند شدم و برای خودم توی خانه چرخیدم. موزیک گوش دادم و راه رفتم توی خانه خالی ای که شده نقطه امن من از کل جهان. علی دیشب مجبورم کرد وقت تراپی بگیرم. گفت "خودت نمیفهمی ولی بهش نیاز داری". نیاز دارم یا نه را نمیدانم. این که اصلا تاثیری میگذارد یا نه را هم نمیدانم. فقط میدانم که بی اختیار تو می‌آِیی توی ذهنم و تا به خودم بیایم و با دست ابر ساخته شده بالای سرم را پاک کنم، چند دقیقه ای طول میکشد و میدانی عذاب‌آور کجاست؟ نفسِ فکر کردن به کسی که جایی در ذهنش، در ناخودآگاهش و در زندگیش نداری. عذاب ماجرا اینجاست که اختیار ناخودآگاهت، اختیار اشکت و اختیار احساساتت دست کسی ست که بیش از سه ماه است حتی ندیدیش، کسی که خبری از او نداری، کسی که جایی در او نداری. هربار به عذاب ناشی از تسخیر شدن ناخودآگاهم فکر میکنم یاد شعر شاملو می‌افتم: - تو کجایی؟ در گستره بی‌مرز این ...
  دیشب ازت پرسیدم که به نظرت اگر ده سال دیگه زنده باشیم، همو یادمون میمونه؟ تو گفتی "من که قطعا". بعد ازت پرسیدم که روانی بازیامو گلچین میکنی و نگه میداری؟ با دلخوری جوابمو دادی. حق داری. زیادی حق داری. من گند زدم عزیزم. پلی هم اگر بود خودم و دستام خرابش کردیم. حق داری اگر متنفر باشی. حق داری اگر عصبانی باشی و من دستم کوتاهه. دستم از رفع کدورت کوتاهه. ناتوانم و این ناتوانی آزارم میده. تراپیستم گفته بود خشمم رو بروز بدم و من هم همین کارو کردم ولی حالا فکر میکنم که بروز بی‌پرده خشم احتمالا همیشه هم کار درستی نیست. وقتی کسی که رو به روته رو دوست داری یا وقتی کسی جلوته که عزیزه باید خشم رو کنترل کنی. حالا به نظرم خشم مثل زخمه، زمان میگذره و خوب میشه اما جا و ردش از بین نمیره. توی تک تک کلمات دیشبت رد خشم خودم رو دیدم. خشمی که طبق معمول صبوری تو باعث شد بگذره اما ردش مونده. کاش ده سال دیگه اینا رو یادت نباشه. کاش ده سال دیگه، صبوریت به بدی‌های من چربیده باشه. کاش یادت بره که چه ردی از خودم برات به جا گذاشتم.
از صبح میخوام بنویسم، منتها غم نان فعلا یقه منو ول نمیکنه.
 هی؟ کسی هست؟

از میان برخیز

  خواب میدیدم مُردم. باور کنید یا نه همین را خواب میدیدم. اینکه آدم ببیند مُرده، عجیب است چون اساسا وقتی میمیریم نمیتوانیم چیزی را ببینیم. مُرده بودم و میان آن همه هیاهو و اشک و آه با خودم، خودی که داشت نگاه میکرد، فکر میکردم که حسرت چه آغوش هایی را دارم به گور میبرم و به جز این حسرت دیگری هم توی گورم با من دفن میشود یا نه . حسرتی نیست. راستش را بخواهید (اگر وجود خارجی دارید و اینجا را میخوانید) هیچ حسرتی، مطلقا هیچ حسرتی در زندگیم ندارم. در هر مرحله ای کاری را که دلم میخواسته کردم. صدای قلبم را گوش دادم و راه افتادم دنبالش. عاشق شدم و با تمام وجودم عشقم را ابراز کردم. دلم میخواست مَردی که دوستش دارم را ببوسم و بوسیدم. قلبم با جاده ها بود و سفر کردم. از آدم ها خسته بودم و غارم را پیدا کردم. پاهام کشیده میشد سمت ترس هام و تا عمق وحشت‌شان رفتم. هرگز از چیزی خجالت نکشیدم. بابت هیچ چیز پشیمان نبودم و نیستم. رها زندگی کردم و رهایی هرگز پشیمانی به بار نمیاورد . نوجوان که بودم معلم زبانی داشتم که به من میگفت wild and free و راستش را بخواهید هنوز کسی نتوانسته توصیفی به این دقیقی از من ...

بسم الله الرحمن الرحیم

 پستای اینجا داره ویو میخوره.

همش نزن

با خودم تکرار میکنم که تو ازش رد شدی زن، همش نزن، بالا نیارش، رهاش کن. رها نمیشه رها نمیشه رها نمیشه این همه سوال رهام نمیکنه.

حست چیه؟

یک. خوب نمیخوابم. شب ها کابوس میبینم. توی خواب دست و پا میزنم. میدانم خوابم. میدانم کابوس است. شروع میکنم خودم را زدن و بعد توی یکی از ضربه ها بیدار میشوم. مشوش و مضطرب. مثل آدمی که خبر بدی شنیده. نفس ها منقطع. درد عجیبی توی سینه و زیر دنده ها. وقت نشد کامل برای تراپیستم تعریفش کنم. سربسته گفتم و سربسته گفت "اضطراب جدایی". اضطراب جدایی؟ سه ماه است که جدا شدیم و حالا؟ حالا چه وقت اضطراب جدایی بود؟ بعد از سه ماه ندیدن و نشنیدن و با سطل آب گندهای زده شده را شستن حالا یادم افتاده که جدا شدیم و باید اضطراب بگیرم؟ شب ها بد میخوابم. روزها سردرد دارم. با لیوان قهوه و چشم های سرخِ ورم کرده، خودم را میکشم توی خانه. از پشت میز به آشپزخانه، از آشپزخانه به گلدان ها و دوباره پشت میز و انقدر این مسیر را تکرار میکنم تا دوباره پایم را بگذارم توی تخت و یکی از آن کابوس های جاندار نصیبم شود. به سین میگویم ببین ما چقدر بدبختیم! طرف ترکمان کرده، قبل از ترک کردن هم خوب گندهاش را زده طوری که هنوز ردش یک جاهایی مانده حالا هم برای آن همه تنش اضطراب جدایی میگیریم! دو. تراپیستم یک سوال ثابت دارد. در برا...
باید مینوشتم. باید یک جایی را پیدا میکردم و مینوشتم. من بدون نوشتن شبیه به اسب، بدون پا هستم. بدون نوشتن چیزی کم دارم. باید بنویسم. نوشتن کمک میکند یادم نرود؛ روزهای بیست و یک سالگی را و دردی که روی روحم سنگینی می‌کند را. نوشتن کمک می‌کند که آنچه از سرم گذشته و آنچه که از سر میگذرانم را یادم نرود. نوشتن... این یگانه گریزگاه...