Posts

Showing posts from September, 2021

It's funny how defenseless I can feel here when there's nobody around

 بیدار که شدم غروب بود. به محض بیدار شدن، زدم زیر گریه‌. اوضاع روز به روز بدتر می‌شه و من روز به روز برای توجه نکردن به حال و اوضاع، حجم کار رو بیشتر می‌کنم. اشک‌ها رو پاک کردم و احساس کردم اگر توی این وضعیت بمونم هر لحظه ممکنه سمت اتفاقات خطرناک برم‌. به سین چشم سبز گفتم "سیگار بکشیم؟". یه ربع بعد نشسته بودیم روی نیمکت‌های توی پیاده رو. ماشین‌ها توی تاریکی رو می‌شدن و ما براشون شبیه شبح‌هایی بودیم که یک‌ نقطه‌ی نارنجی از آتش رو توی دست‌هاشون نگه داشتن. پک زدیم و پرسید "دیشب خوش گذشت؟". کوتاه گفتم "خوب بود". پرسید "اوضاع چطوره؟". پک‌ زدم و شونه انداختم بالا. مکث کرد. پرسید "برنامه‌ت برای رفتن چیه؟". گفتم "برنامه‌ای ندارم، برای من نشدنیه". حرف زد. سعی کرد متقاعدم کنه که می‌شه. حرف زد و برنامه‌های مختلف رو ردیف کرد جلوی چشم‌هام. من ولی فقط صداش رو می‌شنیدم. دلم می‌خواد صداش رو ذخیره کنم برای وقت‌هایی که دوره. برگشتیم خونه. توی سکوت. حجم غم سبک‌تر نشده بود، با سنگینی‌ش توی عمق نشست کرده بود. Maybe on the moon رو پلی کردم و با اون...
کارها با هم گره خورده. هرروز که تموم میشه به خودم میگم از پس یه روز دیگه هم بر اومدی. ولی واقعا تا کجا میتونم ادامه بدم؟!

گذار

  یک. روند رشد برام عجیب و جالبه. نمیدونم اصلا میشه اسمش رو گذاشت رشد یا نه. شاید بهتر باشه بهش گفت «تغییر». هر چند وقت یک بار خودم و اوضاع رو میبرم روی نمودار و از این میزان تغییر شوکه، خوشحال و کمی وحشت زده میشم. این روزها مدام خودم را با زنی که یک سال پیش بودم مقایسه میکنم و از روند تغییرات کمی خوشحال و کمی نگران میشم. خوشحال از این که ثابت نبودم و حرکت کردم، نگران از این که آیا حرکت‌ها مثبت بودن؟ مبادا این عدم ثبات باعث بشه هرگز نتونم کسی رو به زندگیم راه بدم؟ زندگی سه سال گذشته ولی خوب یادم داده که با روند و جریان پیش برم و دست و پایی نزنم. از تمام اتفاقات سه چهار سالی که گذشت یاد گرفتم که دست و پا زدن، انرژی تلف کردن محضه. در نهایت همه اتفاقات درست در زمانی که باید میفتن و ما کاری به جز بازی کردن با مهره‌ها نمیتونیم انجام بدیم. توی یک سالی که گذشت زن صبورتری شدم، ترس‌هام رو محکم‌تر بغل کردم و برای خودم و زندگیم استانداردهایی رو ساختم که باعث مرز بین من و آدم‌هایی که نمیخوام بشه. معاشرت‌هایی که آزاردهنده بودن رو قطع کردم. سبک زندگی‌ای که با تن و روح سازگار نبود رو تغییر دادم و...
 صبرم رو از دست دادم اسماعیل.‌خسته‌م. خسته و از هم فرو پاشیده.
 یک. صبح از در اومدم تو و با خودم فکر کردم که چقدر این میز رو و کاری که پشتش انجام میدم رو دوست دارم. فکر کردم که چقدر ارزشمنده که زمان پیرامون کاری سپری می‌شه که دوستش دارم و چقدر نوشتن، خود نفس نوشتن، برای من عزیزه. تمام این شکرگزاری فقط چهار ساعت طول کشید. رئیس من رو توی اتاقش خواست و گفت که می‌خواد فعلا برای بخش دیگه‌ای کار کنم. مهلت دو ماهه داد برای یاد گرفتن کار جدید و خواست که ظرف دو ماه صفر تا صد کار جدید رو یاد بگیرم. شبیه بچه‌ای که برای دلجوییِ جای آمپولش، بهش یه آبنبات ریزِ بی‌مزه میدن، بهم گفت که می‌تونم همچنان پنج ساعت از نُه ساعت روز رو برای نوشتن داشته باشم. آبنباتش خوشحالم نکرد. سمت کوچک و کودک مغزم دلش میخواست توی اتاق پاش رو زمین بکوبه و جیغ بکشه، بخش بالغ مغز ولی جلوش رو گرفت و گفت الان زمانش نیست. تصمیم شد بر صبوری تا چهارشنبه و بعد درخواست یک جلسه و صحبت رسمی. دلم می‌خواد بهشون بگم که هرچیزی رو که باید، یاد میگیرم اما کاری که دوست ندارم رو انجام نمیدم. اشتباهی که چهار سال پیش درگیرش شدم رو انجام نمی‌دم و خودم رو با چیزی که مهارتم نیست، علاقم نیست درگیر نمی‌کنم....
 دیروز زنگ زدن از دانشگاه که بگن این آخرین ترم بودنم اونجاست و بعد از این ترم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. یادم افتاد به ایمان. سه سال پیش وقتی توی اون خونه عجیب زیر پل صدر گریه کرده بودم، گفته بود که از مسیری که مال خودم نیست خارج بشم، قبل از این که مسیر من رو خارج کنه. ایمان گفته بود زندگی کاملا شبیه بدنه وقتی بخوای خودت رو به زور جایی قرار بدی که مال تو نیست، پست میزنه؛ درست مثل خرده چوبی که وارد پوست میشه و بدن با عفونت و زخم پسش میزنه. حالا مدت‌هاست که ایمان نیست. من به زور خودم رو در مسیری که برای من نبود نگه داشتم. دست و پا زدم و سعی کردم روی آبی که کوسه داشت بمونم. امن نبودم توی تمام این سال‌ها. با یک اضطراب دائمی دست و پنجه نرم کردم و سه سال تمام توی زمینی که مال من نبود مبارزه کردم. از مسئول آموزش تشکر کردم. تلفن رو قطع کردم و برگشتم پشت میز کار. انگار یک بخش سنگین و بزرگ رو زمین گذاشتم و حالا سبک‌ترم. خوبم یا بد؟ نمی‌دونم. اما سبکم. انگار یه کتاب سنگین رو بسته باشم. آرامش رو به طور واضحی توی تک تک سلول‌هام حس می‌کنم. ساکت‌ترم این روزها. زن‌ترم این روزها. مدام جایی بین رویا و...
 آدم‌ها با من در مورد تو صحبت می‌کنن. ازم عذرخواهی می‌کنن که مجبور شدم توی یک موقعیت ناامن باشم. ازم میپرسن خوبم یا نه؟ میپرسن چیکار میتونن برای بهتر شدن اوضاع انجام بدن؟ در مورد تو حرف میزنن. میگن که خوشحال نیستی. میگن که رفتارهات نشون میده تحت فشاری. میگن که جایی که توی ذهنشون داشتی رو دیگه نداری. من گوش میدم. به تک تک حرف ها. به تک تک جمله‌ها خوب گوش می‌کنم. برای عذرخواهی آدم‌ها میگم «شما مسئولیتی نداشتید». برای ابراز تاسفشون از موقعیتی که پیش اومد میگم «اون هم اذیت شده، فقط من نبودم». برای بدگویی‌ها در موردت می‌گم «اون هم زخم‌های خودش رو داره». دیشب ظرف‌ها رو میشستم، پسرها توی تراس حرف میزدن، سالن خالی بود و خونه توی سکوت و نور کم. دخترک اومد توی آشپزخونه، کنارم ایستاد و شروع کرد به حرف زدن. از اون روز عصر گفت و از تو. گفت که حس میکنه راضی نیستی، گفت که برق خوشحالی توی چشم‌هات نیست، گفت که فکر می‌کنه به زودی تو و بلوندی دچار دردسر می‌شید. گفت و من شستن ظرف‌ها رو کِش دادم. با دقت بیشتری قاشق‌ها رو شستم و بشقاب‌ها رو با وسواس آب کشیدم. حرف‌های دخترک که تموم شد گفتم «اون هم زخم دا...
 صبح به مک‌مورفی گفتم بریم رشت؟ گفت بریم. بلیط‌های هفته‌ی بعد توی دستمه. چی از این بهتر؟
 یک‌. دیدمش. بلاخره اون صحنه‌ای که توی همه‌ی این مدت ازش می‌ترسیدم اتفاق افتاد. دیدمش و سر تا پام توی آشوب غرق شد. فرو پاشی تک تک سلول‌هام رو به چشم دیدم‌. می‌لرزیدم. وسط گرمای عصر شهریور تهران، انقدر می‌لرزیدم که حتی توان تایپ کردن چند کلمه ساده رو نداشتم. نیم ساعت طول کشید‌. رفت. و توی تمام اون نیم ساعت همدیگه رو نگاه نکردیم‌. بلوندی کنارش بود. دستش رو محکم گرفته بود و به جاش حرف می‌زد. مطمئن شدم که بلوندی هم چیزهایی می‌دونه. به عنوان کسی که برای بار اول داره شخصی رو ملاقات می‌کنه، زیادی سنگین بود. حالا دیگه همه می‌دونن‌ و اون چه که تمام این مدت از وحشتش دونه‌های رنگی رو چند تا چند تا قورت میدادم، اتفاق افتاده... وقتی یک بار پیش بیاد و زنده بمونی، ظرفیتت بیشتر می‌شه. مثل معتادها که دوز باز میکنن، روی شرایط دوز باز می‌کنی انگار‌. دو. برای چند روز اومد و با انگشتش روی رگ‌هایی از قلبم کشید که مدت‌ها بود خاک گرفته بود. توی سکوت رفت به خاطر دلیلی که هردو میدونستیم. دلیلی که برای من تکراری بود و به اندازه‌ی همه‌ی بارهای گذشته دردناک. خستگی و درد دارن مثل طاعون، از درون میخورنم. سه‌. دل...
 مدام یادم میندازه که باهوشم و از پس ماجرا برمیام. دلگرم کننده ست حتی اگر دروغ باشه
 من بنده کلماتم‌.