It's funny how defenseless I can feel here when there's nobody around
بیدار که شدم غروب بود. به محض بیدار شدن، زدم زیر گریه. اوضاع روز به روز بدتر میشه و من روز به روز برای توجه نکردن به حال و اوضاع، حجم کار رو بیشتر میکنم. اشکها رو پاک کردم و احساس کردم اگر توی این وضعیت بمونم هر لحظه ممکنه سمت اتفاقات خطرناک برم. به سین چشم سبز گفتم "سیگار بکشیم؟". یه ربع بعد نشسته بودیم روی نیمکتهای توی پیاده رو. ماشینها توی تاریکی رو میشدن و ما براشون شبیه شبحهایی بودیم که یک نقطهی نارنجی از آتش رو توی دستهاشون نگه داشتن. پک زدیم و پرسید "دیشب خوش گذشت؟". کوتاه گفتم "خوب بود". پرسید "اوضاع چطوره؟". پک زدم و شونه انداختم بالا. مکث کرد. پرسید "برنامهت برای رفتن چیه؟". گفتم "برنامهای ندارم، برای من نشدنیه". حرف زد. سعی کرد متقاعدم کنه که میشه. حرف زد و برنامههای مختلف رو ردیف کرد جلوی چشمهام. من ولی فقط صداش رو میشنیدم. دلم میخواد صداش رو ذخیره کنم برای وقتهایی که دوره. برگشتیم خونه. توی سکوت. حجم غم سبکتر نشده بود، با سنگینیش توی عمق نشست کرده بود. Maybe on the moon رو پلی کردم و با اون...