ماتم جونم رو برداشته. دکتر خوش خبر نیست. راهروی بیمارستان طولانین. مامان داره میلرزه. گفتن خبر نهایی رو هفت روز دیگه بهمون میدن. مامان میپرسه «چی به بقیه بگیم؟» و میزنه زیر گریه. به دختر فکر میکنم که اون سر دنیا ست. به سین چشم سبز که به زودی از اینجا میره. به مامان که رو به روم ایستاده، میلرزه و اشک میریزه. به ماجون که بیخبر از آنچه که در بدنش هست، از بیرون اتاق میپرسه «چی شده؟» خشک شدهم انگار. بازوهای مامان رو میگیرم. زل میزنم توی چشمهاش. خشک و سرد و جدی. «خودت رو جمع کن، وا نده، یک بار تو زندگیت سفت و سخت باش، وقت زاری کردن نیست» شبیه بچههای ترسیده، چونهش میلرزه. صورتش رو پاک میکنه. ماجون در اتاق رو باز میکنه. هر دو با لبخند برمیگردیم سمتش. میپرسه «میوه میخورید؟» میگم «آره» که وقت بخرم برای خودم. عصبانیم. از دختر و سین چشم سبز که توی این معرکهم رهام کردن عصبانیم. از این که مدتها ست دارم به تنهایی چیزها رو راست و ریست میکنم عصبانیم. از این که حقم این وضعیت نیست، حق اون زن یه اژدها توی جونش نیست... عصبانیم. میخزم زیر پتو. دندونام از لرز میخوره به هم. جونم تموم ...
Posts
هشت ماه حاصلخیزی به پایان رسید و پرسفون نزد هادس برگشت
- Get link
- X
- Other Apps
از ساعت 9 تا 10 و 30 دقیقه که توی رختخواب بودم به تنهایی این روزها فکر کردم و به این که خودم کجای زندگی آدمها در چند سال گذشته بودم. به تعداد آدمهایی فکر کردم که توی فرآیند سقوط بودن. به آدمهایی که حتی دوستی کمی هم بین ما نبود اما تا کمر توی چاه خم شدم، بیرون کشیدمشون، در روند درمان همراهیشون کردم و سرپا به زندگی برشون گردوندم. به تکتک آدمهایی که باهاشون توی مطب تراپیست نشستم، براشون وقت روانپزشک گرفتم، شبانه روز در دسترس بودم تا حرف بزنن، پای اشکهاشون نشستم، بغلشون کردم و بهشون اطمینان دادم که درست میشه. حالا خودم ته این چاه خوابیدم. در تنهایی، تاریکی و سکوت. دراز کشیدم و خیره شدم به اون بالا، به روشنی در چاه که کیلومترها با هم فاصله داریم. نگاه میکنم به آدمهای این سالها که چطور در جریان زندگی حل شدن، میخندن، مینوشن، میرقصن و رد میشن. دلم میخواد دهن باز کنم و جیغ بکشم که من این پایینم. لحظه آخر، درست یک ثانیه قبل از این که باد به تارهای حنجره بپیچه، دهنم رو میبندم و به این سکوت و سکون ادامه میدم. من چیزی برای اون بیرون ندارم. چیزی برای اون روشنی که کیلومترها ...
برش اول
- Get link
- X
- Other Apps
موقع خداحافظی دوست قدیمیات دستم را گرفته بود و گفته بود که از این همه تغییر توی سلیقه تو تعجب کرده. من یخ زده بودم و تازه فهمیده بودم که چرا همه این مدت وقتی به دوست و آشنا معرفیم میکردی، همگی با تعجب سر تا پایم را نگاه میکردند. کل مسیر را به این فکر کرده بودم که چرا هیچ وقت از تو نخواستم که عکسهای قبلی را نشانم بدهی؟ چرا هیچوقت نپرسیدم که آن آدم قدیمی که حالا انگار تخت و تاجش به من رسیده باشد، چه شکلی بوده؟ زنی که همه این روزها توی چشمها، از عمد یا غیرعمد با او مقایسه شدم، چه شکلی بوده؟ دوستت داشته؟ دوستش داشتی؟ تو کنارش چه آدمی بودی؟ توی عکسهای قدیمی دنبالش میگردم. دنبال زنی که چند بار اسمش را از دهان تو و آدمهای قدیمی زندگیات شنیدهام. شبکههای اجتماعی را بالا و پایین میکنم برای پیدا کردن یک نشانه از او. روی هیچ شبکه اجتماعی دنبالش نمیکنی. از تمام او فقط یک اسم کوچک میدانم و این که قاعدتا باید در عکسی از سالهای گذشته کنار تو، درست شانه به شانهات، پیدایش کنم. بخش عکسهایی که روی آنها تگ شدهای را باز میکنم. دانه دانه عکسها را مرور میکنم. عکس دسته جمعی سفر پارسال، ع...
یوگی عزیزم
- Get link
- X
- Other Apps
صبح توتون توی کیفم رو برداشتم که سیگار ناشتا بپیچم. خشک شده بود. خیلی وقته ازش نپیچیدم. خیلی وقته انقدری وقت نداشتم که بشینم جایی به سیگار پیچیدن. تمام این هفته رو از ابتداییترین لحظه روز کار کردم و تا آخرین لحظه روز موندم توی دفتر. هر پروژهای که اضافه اومده دست گرفتم و موازی با پروژههای خودم پیش بردم؛ یوگا کردم و تمام حرکات کلاس رو پابهپای پیام انجام دادم. تشویقهایی که این روزا سرکلاس پیام میگیرم بیشتر از همیشه ست. پیام آدم تشویق کردن نیست ولی در جریان کلاس با تحسین از من حرف میزنه. ال گاهی اوقات با شوخی این روند رو مسخره میکنه و پیام بدون توجه به تشویق کردن ادامه میده. وقتی کلاس دیروز رو به خاطر جا گذاشتن لباس، میس کردم تازه متوجه شدم که چقدر این آدم در زندگی ماههای اخیر من نقش داشته و چقدر خوب تونسته بهم اون حس رضایت از خود رو بده، اون حسی که بلاخره دارم کاری رو درست انجام میدم و کسی میبینه و درستیش رو تایید میکنه. واقعیت اینه که پیام کمترین اما تاثیرگذارترین نقش رو در ماههای اخیر زندگی من داشته. با کمترین کلمات و کمترین برخوردها اما عمیقترین و آرومترین اثر رو روی رو...
- Get link
- X
- Other Apps
چشم که باز کردم هوا روشن بود. دستش پیچیده شده بود دورم. نفسش میخورد به لاله گوشم و عمیق و درست خوابیده بود. تصویر شبی که گذشته بود از جلوی چشمام رد میشد. تصویرهای تک و توک و سایهوار که پررنگترینشون بوسه ها بودن. آروم لبم رو کشیدم روی دستش. این یکی فرق داره؟ اون یکی هم فرق داره! همه فرق دارن! همه عزیزن تا زمانی که خلافش رو ثابت کنن ولی هرکسی به شیوه و مسیر خودش عزیزه. این یکی چطوری عزیزه؟ نمیدونم. هنوز نمیدونم. ولی میدونم از عمق جون عزیزه. شبیه درختی که هنوز به میوه ننشسته ولی برات عزیزه. میوه نداریم ولی دلم میخواد مدام دست بکشم روی تنه این نهال جوون و جوونههاش رو ببوسم حتی. میچرخم و خیره میشم به صورتش. یه چیزی سرجاش نیست. خوب میدونم که یه چیزی سرجاش نیست و خوب میدونه که یه چیزی سرجاش نیست. شبیه دو تا تیکه پازل که کنار همن ولی جور در نمیان. این موقعیتها من رو کلافه میکنه. این موقعیتها که چیزی میدونی و چیزی نمیدونی. این موقعیتها که دلت میخواد گلوی آدم رو به رو ببوسی که «تو رو خدا حرف بزن/بزنیم». چشمهای خوابش رو نگاه میکنم و کلافه میشم. وول میخورم. بیدار میشه. دسته...
داستان یک رکود
- Get link
- X
- Other Apps
به زن گفتم که احساس میکنم این ناتوانی در کار کردن و این ناتوانی برای نوشتن از جایی میآید که دیگر این دفتر و دستک و سیستم برای من چیز تازهای ندارد. احساس میکنم حالا بعد از هشت ماه، آنچه که باید برمیداشتم را برداشتهام و چیزهای دیگر هم برای دست کوتاه من، زیادی بر نخیل هستند، طوری که هرگز دستم به آنها نخواهد رسید. به زن گفتم که از این تکرار مکررات خستهام، چیزهای تازه میخواهم و اگر من را بشناسی خوب میدانی که تکرار و روتین چطور تمام وجودم را میبرد توی برزخ. اینها را گفتم و بعد فکر کردم که بروم. در واقع از خودم پرسیدم که «چرا نمیروی؟ منتظر چه چیزی هستی؟» میم بزرگ از توی اتاقش آمد بیرون و جواب را گرفتم. صادقانهاش این است که من از آن روزی که نشستم جلوی میم بزرگ و برایم از مقام افکندگی گفت و خواست که به او و نگاهش اعتماد کنم، خودم را پرت کردهام. خودم را از نوک یک صخره پرت کردهام پایین و دلم را قرص کردهام به این که یک میم بزرگ آن بالا ایستاده که هرزمان لازم باشد طناب را بکشد و نگه دارد؛ درست مثل وقتهایی که سر کلاس یوگا پیام فرمان میدهد «نیمه ماه»، خودم را با تمام وجود و بدون ...