چه باشد اگر مرگ در من بروید
1-کار کردن آخرین حلقه اتصال من به بشریت است. آن حلقهای که اجازه نمیدهد تا خرخره فرو بروم توی این غار سر تا سر تاریکی و لجن گرفته. هرجایی هم که باشم، توی هر عمقی، مجبورم میکند خودم را برای چند ساعت، هرچند کوتاه، به سطح برسانم، کار کنم و حرف بزنم و بعد دوباره شیرجه بروم توی عمق. دارم به این غارِ تاریک و کثیفِ بدبو عادت میکنم. جای بدی نیست انگار. خودت هستی و خودت و مسئول هیچ چیز در هیچ جای دیگر نیستی. وقتی کاری نکنی، وقتی کسی را نبینی، وقتی ارتباط و حلقه اتصالی نباشد، مسئولیتی هم نیست، باری هم نیست و این رهاییِ تاریکِ بدبو از یک جایی به بعد مخدر اصلیِ غارنشینها میشود. 2- سیمکارتم را از دیروز صبح زود درآوردم که جواب ندادنم کسی را دلخور نکند، طوری که انگار در نهایت خوش خیالی تماسی برای جواب ندادن خواهم داشت. امروز برای چند دقیقه سیمکارت را فعال کردم تا اس ام اس بانک کذایی ام را ببینم و باور کنید یا نه، هیچکس... مطلقا هیچکس، آن بیرون منتظرم نبود و نیست. قاعده بازی باید جوری پیش میرفت که حالا بعد از فهمیدن این واقعیت (که کسی قرار نیست منتظرم باشد) غمگینتر و رنجورتر شوم اما نمی...