Posts

Showing posts from February, 2021

چه باشد اگر مرگ در من بروید

  1-کار کردن آخرین حلقه اتصال من به بشریت است. آن حلقه‌ای که اجازه نمی‌دهد تا خرخره فرو بروم توی این غار سر تا سر تاریکی و لجن گرفته. هرجایی هم که باشم، توی هر عمقی، مجبورم می‌کند خودم را برای چند ساعت، هرچند کوتاه، به سطح برسانم، کار کنم و حرف بزنم و بعد دوباره شیرجه بروم توی عمق. دارم به این غارِ تاریک و کثیفِ بدبو عادت می‌کنم. جای بدی نیست انگار. خودت هستی و خودت و مسئول هیچ چیز در هیچ جای دیگر نیستی. وقتی کاری نکنی، وقتی کسی را نبینی، وقتی ارتباط و حلقه اتصالی نباشد، مسئولیتی هم نیست، باری هم نیست و این رهاییِ تاریکِ بدبو از یک جایی به بعد مخدر اصلیِ غارنشین‌ها می‌شود. 2- سیمکارتم را از دیروز صبح زود درآوردم که جواب ندادنم کسی را دلخور نکند، طوری که انگار در نهایت خوش خیالی تماسی برای جواب ندادن خواهم داشت. امروز برای چند دقیقه سیمکارت را فعال کردم تا اس ام اس بانک کذایی ام را ببینم و باور کنید یا نه، هیچکس... مطلقا هیچکس، آن بیرون منتظرم نبود و نیست. قاعده بازی باید جوری پیش می‌رفت که حالا بعد از فهمیدن این واقعیت (که کسی قرار نیست منتظرم باشد) غمگین‌تر و رنجورتر شوم اما نمی...
  برای زهرا نوشتم که غمگینم اما دارم فرار میکنم. دو تا پا دارم، دو تای دیگه هم قرض کردم و دارم با آخرین سرعت ممکن میدوم. وقت برای غنگین بودن ندارم یا به حسابی خودم با دو تا دست‌هام وقتِ غمگین بودن رو خفه کردم. از محل کارم به جای هفته‌ای یک پروژه، دو تا پروژه گرفتم، کتاب‌های نخونده رو لیست کردم و درس‌ها رو داوطلبانه پیش از موئد مطالعه می‌کنم. اگر وقتی اضافی بیاد، گوشه‌ی چیزی رو نقاشی میکنم و میدوزم. سوزن رو فرو میبرم توی پارچه و باز از پارچه خارج می‌کنم و با دقت خیره میشم به ردی که روی پارچه میمونه. سوزن... پارچه... رد به جا مونده... طرح نهایی. زندگی همینه. زندگی همینه. اتفاقی که جلو میاد، از ما رد میشه و ردی که روی ما به جا میمونه و آدم جدیدی ازمون میسازه. آدمی که لزوما ورژن بهتری هم از قبلی نیست. آدم جدیدی هستم، حاصل ردهای به جا مونده از اتفاقات و افرادی که سرعت ورود و رد شدنشون شبیه به طوفان بود. روزی چند بار خودمو توی آینه، توی انعکاس پنجره، توی دوربین موبایل نگاه می‌کنم تا مطمئن شم هنوز همون زنی هستم که بودم. خودم رو گم می‌کنم انگار. یهو گیج میشم از کسی که هستم. گیج میشم از فک...

ببین و بگذر و خاطر به هیچکس مسپار

  به تراپیستم گفتم حالا با یک حجم محبت تلنبار شده روی دستم مواجه شدم. نه حالا، هربار که یک ارتباط انسانی را قطع می‌کنم همین می‌شود. هربار که یک رشته طناب پاره می‌شود همین است. یک حجم بزرگ از نگرانی و محبت و عشق می‌ماند روی دستم که هیچکس نیست تحویلش بگیرد. شبیه وقتی که برای کسی کادویی میخری و قبل از گرفتن هدیه‌ی تو میمرد یا به هرطریق دیگری نیست و نابود می‌شود بعد تو می‌مانی و هدیه‌ای که توی دست‌هات است ولی اسم کسی رویش مانده که حالا نیست تا تحویلش بگیرد. به تراپیستم گفتم برای این حجم سنگین روی دستم مانده غمگینم، برای از دست دادن، رفتن، گذشتن یا هرچیز دیگری غمگین نیستم الا همین توده سنگین باد کرده روی دست‌هام. گفت "فکر نمیکنی خودت لازمش داری؟". بعد من به دست‌هام نگاه کردم، به قلبم، به خودم، به زن دیوانه‌ای که آنجا روی صندلی نشسته بود و میگفت کسی را میخواهد که نگرانش باشد و یک تکه از قلبش را بگیرد، به زنی نگاه کردم که آنجا نشسته بود و هیچ چیز نداشت جز همین محبت که باد کرده بود روی دستش. پرسیدم "خودم؟". گفت "آره، خودت، با خودت مهربون نیستی". با خودم مهربا...

ما که راهِ رفته‌ایم، باد است که می‌گذرد

  هیچ چیز از زندگی نمیخواهم. روی یک نقطه ای از زندگی ایستاده ام که هیچ چیز نمیخواهم. چیزی برای جنگیدن وجود ندارد و مثل این است که شوالیه‌ای باشی در جهانی توش صلحی ابدی برقرار است. دیگر چیزی برای جنگیدن وجود ندارد و این شوالیه پیر به خودش، سپر و دست هاش و زخم هاش و شمشیرش نگاه میکند و سر میگیرد بالا و خیره میشود به جهانی که رو به روش غرق در صلح است. زمانی چیزهایی بود که به خاطرشان به زندگی برمیگشتم. به حیات. چیزهایی بود که احساساتم را از عمق وجود بیرون میکشید و تحریک میکرد. احساسات چیزهایی بود که باهاشان میشد ادعای زنده بودن کرد. حالا احساسات ندارم. شبیه آدمی که دستش را از دست داده و حالا میخواهد لیوانی را بلند کند، همان قدر ناتوان، همان قدر گنگ. زمانی عاشق مردی بودم، برای به دست آوردن کسی تلاش میکردم، برای داشتن پول میجنگیدم، برای برگشتن به صندلی دانشگاه میدویدم، آدم هایی داشتم که نگاهشان میکردم و لبخند میزنم (هنوز هم دارمشان، لبخند را اما گم کردم ) ، تفریحاتی بود که حالم را برای چند ساعتی خوش میکرد... خوش... و خوش! چه کلمه غریبی! حالا آدمی توی زندگیم هست که همین چند وقت پیش قلبم...

بو می‌کشم تنهایی خود را

  از صبح همه چیز را به بطالت گذرانده ام. بعضی روزها هم این طوری است. آدم دلش می‌خواهد جزو عمر حساب نشود، جزو جهان و زمان حساب نشود، بعد تمام روز را زل بزند به سقف یا کارهای بیهوده کند. سین پرسید "چرا انقدر بیکاری؟". بیکار بودم؟ نه. پروژه‌هام روی میز خاک میخوردند و خودم کف اتاق خواب. برای یک لحظه نگاهش کردم و باز زل زدم به سقف. دو شب پیش ازش پرسیدم که می‌آید برویم سفر یا نه؟ گفت کجا؟ سریع و بدون فکر جواب دادم لنگرود. یک خنده کوتاه کرد و گفت "چقدر سریع". یک چیزی این روزها دارد من را می‌کشد سمت لنگرود. یک چیزی که نمیدانم چیست. یک چیزی شبیه آن سالی که من را کشید سمت اصفهان و آن سفر عجیب و غریب که زندگی‌ام را دو نیمه کرد. آن رهایی هنگام برگشت که احساس میکردم متعلق به هیچ کجا نیستم. یک چیزی این روزها من را می‌کشد سمت لنگرود، بدون این که بدانم چیست، بدون این که بدانم چرا، بدون این که اصلا بفهمم چرا لنگرود! مهم هم نیست. به هرحال همیشه همین است. یک صدایی از درونت پخش می‌شود بین دالان های مغزت و انقدر یک چیز را تکرار می‌کند که تو مثل مسخ شده‌ها زندگیت را ول کنی و بهش گوش کنی...

دارم جهان را دور میریزم، من قوم و خویش شمس تبریزم

روزه سکوت گرفتم. مدل مریم وقتی که مسیح رو برای اولین بار بغل کرد و بعد از شدت اضطراب و استیصال اشک ریخت. مدل مریم وقتی وحی الهی بهش گفت که سکوت کنه. روزه سکوت گرفتم. کوچ کردم به این کنج بیست متری از دنیا و نذر ده روزه سکوت کردم. هیچ ارتباطی، هیچ دیالوگ غیرضروری‌ای و هیچ آدمی. اینجا نشستم و سکوت میکنم تا جایی که جهان حنجره‌م بشه. ضعف و بی‌اشتهایی یقه‌م رو گرفته و رهام نمیکنه. غذا از گلوم پایین نمیره و توی دهنم میماسه. مدل بچگیم وقتی که غذایی رو نمیخواسنم و با سماجت تمام گوشه لپم نگهش میداشتم تا مزه‌ش از بین بره و سرد و رقت انگیز بشه. با این تفاوت که حالا سال‌هاست که از اون روزا گذشته و مدت‌هاست که مزه‌ها و غذاها تنها نجات دهنده های من از نکبت زندگی بودن. حالا ولی انگار نکبت تا گلوم بالا اومده. نه مزه ای رو میخوام و نه طعمی و نه خوراکی. انگار آخرین طناب نجات رو رها کرده باشم. نمیدونم قراره تا کجا بدون طناب جلو برم. نمیدونم توی مسیر طناب دیگه‌ای بهم میرسه یا نه. نمیدونم دستی نگهم میداره یا نه. فقط میدونم که دارم بدون طناب، با روزه سکوت، جلو میرم و مدت‌ها بود که این میزان از خلاء رو تجربه...