Posts

Showing posts from April, 2021

میشه بغلم کنی؟

  نیمه شب از خواب بیدار شدم. بین هوشیاری و منگی، بیدارش کردم. گیج و خواب‌آلود نگاهم کرد. گفتم "میشه بغلم کنی؟". لبخندش رو توی تاریکی دیدم و بعد دستاشو که باز شد. جهان توی آغوش آدمای امن، جای بهتریه.

سیزیف

  گفت ما نباید با هم حرف بزنیم و قلب من به آنی شکست. حق داره البته. ما نباید با هم حرف بزنیم. کی دلش میخواد با آدمی که ته چاه داره دنبال تیکه‌های وجودش میگرده، حرف بزنه؟ نه تنها با اون، با هیچکس نباید حرف بزنم. حرف بزنم که چی بشه اصلا؟ آدمی که توی انتهایی ترین نقطه چاهه، چی داره برای گفتن؟ چی داره به جز تعریف کردن از تاریکی‌ها؟ من نباید حرف بزنم. نه با اون، نه با هیچکس دیگه‌ای. نه کسی عمق این چاه رو درک میکنه، نه کسی می‌تونه براش کاری کنه. زندگی همینه. تمام جونت رو میذاری برای این که بالا بری و بعد وقتی تازه از چاه خارج شدی و داری عمیق‌ترین نفس‌های خودت رو میکشی، با بیشترین سرعت سقوط میکنی... طوری که تمام تکه‌هات از همدیگه جدا میشه و بعد باز باید شروع کنی به پیدا کردن تکه‌های وجودت، به چسبوندنشون کنار هم، به جمع کردن توان برای بالا رفتن... تا کِی؟ تا کِی میتونم این روند رو ادامه بدم؟ یکی از این روزا میاد که بلاخره میفهمم باید دست از این سیزیفِ خودم بودن بکشم.
انگار که دو نفر باشم. یکی ایستاده و داره با دقت اون یکی رو نگاه میکنه که چطور دست هاش رو باز کرده و داره سقوط میکنه.
 هی این ویس رو عقب و جلو میکنم تا برسم به اونجایی که آروم زمزمه میکنه "فلانی خیلی خوشبخته که تو رو داره" و حلقه‌ی اتصالم بشه به این زندگی که مدت‌هاست ازش بریدم.
 ترومای هفته پیش که با تمام وجود ازش فرار کردم حالا آروم آروم داره میجوشه و بالا میاد.

And if you need a friend, There's a seat here alongside me*

  سرم رو آوردم بالا و برای چند ثانیه‌ی طولانی به قیافه خودم توی آینه دست شویی خیره شدم. زنی با موهای ژولیده و صورتی پر از جوش‌های عصبی، ابروهای پُر شده و بعد به خودم اومدم و دستی که زیر شیر آب می‌لرزید و نمی‌تونستم ثابت نگهش دارم رو بالا آوردم. صورتم رو لمس کردم. با انگشت اشاره‌ی لرزون کشیدم روی چشم‌هام که حالا غریبه‌تر و سردتر از هر زمان دیگه‌ای بهم خیره شده بودن. فکر کردم که چرا؟ چرا به اینجا کشیده شد؟ چرا این اتفاق برای ما افتاد؟ طور دیگه‌ای نمی‌شد که این زندگی پیش بره؟ چرا همیشه بدها نصیب ما بوده؟ کم غصه خورده بودیم؟ کم برای هم اشک ریخته بودیم؟ کم توی بغل هم زار زده بودیم؟ مسیر زندگی چرا باید ما رو به اینجا میرسوند؟ چرا باید درد رو تا این حد به سمت بالا می‌کشید؟ چراها توی مغزم میچرخیدن... شبیه یه رقص دسته جمعی. کسی بین صداهای بیرون پرسید "کیمیا کجاست؟". شیر آب رو بستم. نگاهم رو از زنی که توی آینه بود گرفتم. دست‌هام رو خشک کردم و رفتم بیرون. به هفت نفر آدمی که توی خونه پخش بودن نگاه کردم. به تک تک شون. با دقت هرکدوم رو توی ذهنم ثبت کردم. میم رو که مدام طول خونه رو راه میرف...
 شبیه خودم نیستم این روزا. رنگ پریده و ژولیده و خسته م با چشم هایی که سردن. شبیه هیچکس نیستم این روزا.

پراکنده

شب بیداری‌ها همچنان ادامه داره. حالا آقای الف تنها کسیه که هرشب یادش هست که بیدارم. نیمه شب از راه میرسه، جیره آهنگ شبانه رو میگذاره پشت در و بدون هیچ کلا اضافه‌ای تو تاریکی شب محو می‌شه. از آقای الف خوشم میاد. از آدم‌هایی که بلدن در سکوت، همراه باشن خوشم میاد. از نزدیک بودن‌های دور خوشم میاد. حس اعتماد رو جایی در نقاط عمیقِ درونم بیدار میکنن. هفته سختی بود. سخت گذشت و انگار که قراره هفته‌ی بعدی سخت‌تر از این حرفا هم باشه. بابا پنج شنبه اومد دنبالم. گفت میریم خونه، چند روز با گلدونا و نخ‌ها استراحت می‌کنی و بهتر می‌شی. توان بحث رو نداشتم. توان نه گفتن رو نداشتم. اومد و کیلومترها از شهری که دوستش دارم دورم کرد و من در سکوت به جاده خیره شدم که دور و دورترم میکرد. پرسید که چرا نمیرم خونه؟ گفتم اینجا راحت‌ترم. گفتم اینجا می‌تونم چشم‌هام رو ببندم و گم شم ولی توی خونه نمیتونم. گفتم این شهر و خیابوناش آغوش بازِ همیشه منن، برای هرحالی همیشه آغوششون باز بوده... چه شب‌های عزیز خیابون مطهری، چه بعد از ظهرهای غمگین خیابون بهار شیراز، چه گم شدن توی حجم آدم‌های میدون هفت تیر... این شهر آغوش باز دار...

آهای درختای انار، دیکته بی‌غلط کجاست؟

  یکی‌مون داره توی دیوار دنبال خونه می‌گرده، اون یکی بین پانسیونا دنبال اتاق، نفر سوم با یه دست درس میخونه، با دست دیگه دنبال کاره. خسته‌ایم. خیلی زیاد. چند روزه اوضاع همینه. از این همه بی ثباتی وضعیت خسته‌ایم و از این همه دویدن و به جایی نرسیدن نفسمون گرفته. دلم میخواد خودمو محکم پرت کنم زمین و درست توی همون نقطه‌ای که با زمین برخورد می‌کنم برای چند سال بخوابم. خوابیدن... خوابیدن که حالا پاش به آرزوها باز شده. قرصا رو گذاشتم کنار، یه هفته‌ای هست، نمیدونم در موردش چیزی نوشتم یا نه ولی نمی‌شه خوابید. تمام شب رو از پنجره به بیرون نگاه میکنم. به آسمونی نگاه میکنم که این شبا تاریک نمیشه و به پرنده‌هایی که لبه‌ی پشت بوم رو به رویی چرت میزنن. به حیاط سبزِ خونه رو به رویی و به جزئیاتی که زشتن ولی نمیدونیم تا چند وقت دیگه میشه دیدشون. شبا با میم برنامه شبانه داریم. پیاده روی و بعدش یه قسمت سریال و بعدم شب بخیر. دیشب وقتی مطهری ِ سوت و کور رو گز میکردیم، فکر میکردم که از این روزا چی یادمون میمونه؟ مثلا ده سال دیگه، وقتی تو سی و دو سالگی هستیم، چی میگیم از این روزا؟ اصلا کجاییم اون موقع؟ تو...

بیا باهم گریه کنیم

  یه سری چیزا رو نمیشه نوشت. بدی پابلیک نوشتن همینه. دستتو برای زدن یه سری از حرفا میبنده. وگرنه که کی حاضر میشد پول بده به تراپیست برای حرف زدن؟ همه مینوشتن. همه پابلیک و قابل خوندن مینوشتن. نمیشه. راستشو بخوای یه سری حرفا هست که باید به غریبه‌ترینا زده بشه. شاید بگی اصلا چرا باید زده بشه؟ چون هناق میشه! چون اگه ولش کنی توی گلو، شبیه یه زالو میچسبه به جایی که هست و شروع میکنه ازت مکیدن. دلم برای حرفای معمولی زدن تنگ شده. دلم میخواد بریم بیرون، من یک سره از معمولی‌ترین چیزای زندگیم تعریف کنم، تو از معمولی‌ترین چیزا بپرسی. تعریف کنم که حالا طبقه بالای تخت میخوابم و این باعث شده کل شب رو هوشیار باشم، که پشه‌ها حمله دسته جمعی دارن به اتاق و مهتاب یادم داده برای حفظ شدن در برابرشون به خودم الکل بزنم، تعریف کنم که گَرد بهار انقدر نشسته توی وجودم که نمیتونم بیدار بمونم و دارم فکر میکنم که از کارم استعفا بدم تا با خیال راحت بخوابم، برات بگم که قرص‌ها رو سرخود قطع کردم و اون گردن دردِ پیرِ قدیمی برگشته سرجاش بعد تو بحث رو بکشونی به خودم... به خودِ خودم... به اون نقطه عمیق روحم که کم پی...

وقتی سنت بیشتر بشه، از این خاکستریای دوره‌ی بیست سالگی راحت می‌شی

  زندگی به نظرم هیجان انگیز میاد. به طرز عجیبی رها و نترس شدم. چیزایی که قبلا با تعجب بهشون نگاه میکردم، حالا یه درِ جدیدن که باید تجربه بشن و تجربه‌های جدید منو زنده می‌کنن... زنده... طوری که انگار زندگی زیر دندونام داره مزه مزه میشه. فاطمه می‌گه جلوتر نرو. معتقده یه جایی می‌برم. میگه روزای بگ*ا رفتن رو نمی‌بینم وقتایی که انقدر سرخوشم. من میگم چرا جلوتر نرم؟ زندگی چیه اصلا مگه؟ چی جز همین جلو رفتنا و تجربه کردنا. بعد با خودم حساب میکنم که اگر فردا صبح این زندگی تموم شه، چقدر ازش هست که تجربه کردم و چقدر ازش هست که هنوز قفل شده باقی مونده؟ نمیدونم. فاطمه راست میگه. من به بگایی فکر نمیکنم. شاید چون هر چیزی هزینه داره و هزینه زندگی کردن و تجربه کردن و جلو رفتن، بگاییه. شاید چون بگایی رو، غصه رو و درد رو بلدم و تا حالا چندین بارِ خیلی محکم تونستم ردش کنم. نمیدونم. هرچی که هست... من این هزینه رو میدم... از گوشه گود نشستن هیجان انگیزتره... شبیه موتورسواری توی باد، وقتی اتوبان خلوته و سرعت بالاست! بهم گفت وقتی سنت بیاد بالاتر از این خاکستریا راحت میشی. خندیدم و توی دلم فکر کردم که خا...

یادم بمونه

  زندگی با سرعت عجیبی جلو میره. توی هر مرحله یه سوپرایز میذاره جلوی دستم و یادم میندازه که قرار نیست خالی از هیجان باشه. هرجایی حس میکنم تجربه‌ها تموم شدن یه دونه جدیدش میاد جلو که بهم بگه هیچ وقت قرار نیست دستش خالی باشه. خوشحالم. از هرچیزی که پیش میاد خوشحالم. مگه برای چیزی جز تجربه کردن به دنیا میایم؟

عجز خودآموخته

یادم افتاد که جایی ایستاده‌ام که درست در هجده سالگی آرزویش را داشتم: شغلی که مرتبط با نوشتن باشد یکی شدن با دانشگاه و آدم‌هایش پیدا کردن دوست‌هایی که نگران رفتن‌شان نباشم استقلال و بریده شدن بند ناف از خانواده سفر کردن طوری که دوست دارم تجربه کردن و زندگی کردن آن طور که وابسته به تجربه‌هاست حالا اینجا ایستاده‌ام، نزدیک به بیست و دو سالگی و فکر می‌کنم که چهار سال پیش چقدر همه چیز دور به چشمم می‌آمد. چه چالش‌هایی که حساب‌شان را نکرده بودم و انقدر فرسوده کننده بودند که ذوقی برای رسیدن‌ها باقی نگذاشتند. به خودم نگاه میکنم و مسیر پیش رو؛ از خودم میپرسم "چی میخوای؟" و جوابی برایش ندارم. انگار فقط تا یک حدی میتوانستم آرزو کنم و حالا که همه‌ی آرزوها را دارم دیگر هیچ چیز برای خواستن نیست. گُنگ ایستاده‌ام در میانه زندگی و دلم آرزو می‌خواهد. دلم می‌خواهد حالا که انقدر خواسته‌هام دور و نزدیک‌اند، چیزی آرزو کنم که حساب شده‌تر از قبل باشد، چیزی که مسیر رسیدن به آن از کوره‌راه های سنگلاخی نگذرد. مسیر رسیدن به آرزوهای هجده سالگی، سنگلاخی بود، من پا برهنه بودم و حالا این پاها دیگر جان...