گفت ما نباید با هم حرف بزنیم و قلب من به آنی شکست. حق داره البته. ما نباید با هم حرف بزنیم. کی دلش میخواد با آدمی که ته چاه داره دنبال تیکههای وجودش میگرده، حرف بزنه؟ نه تنها با اون، با هیچکس نباید حرف بزنم. حرف بزنم که چی بشه اصلا؟ آدمی که توی انتهایی ترین نقطه چاهه، چی داره برای گفتن؟ چی داره به جز تعریف کردن از تاریکیها؟ من نباید حرف بزنم. نه با اون، نه با هیچکس دیگهای. نه کسی عمق این چاه رو درک میکنه، نه کسی میتونه براش کاری کنه. زندگی همینه. تمام جونت رو میذاری برای این که بالا بری و بعد وقتی تازه از چاه خارج شدی و داری عمیقترین نفسهای خودت رو میکشی، با بیشترین سرعت سقوط میکنی... طوری که تمام تکههات از همدیگه جدا میشه و بعد باز باید شروع کنی به پیدا کردن تکههای وجودت، به چسبوندنشون کنار هم، به جمع کردن توان برای بالا رفتن... تا کِی؟ تا کِی میتونم این روند رو ادامه بدم؟ یکی از این روزا میاد که بلاخره میفهمم باید دست از این سیزیفِ خودم بودن بکشم.