Posts

Showing posts from July, 2021

برای مسیرهای تازه، مقصدهای دور

  یادم رفت که اینجا بنویسم که بیست و دو ساله شدم. هیچی اونجوری که فکر می‌کردم پیش نرفت. دقیقا شبیه زندگی! غیرقابل پیش‌بینی! قرار بود سفر باشم، نبودم. قرار بود فردای تولدم رو کوهنوردی کنم، نکردم. قرار بود و قرار بود و قرار بود... هیچ کدوم نشد! ماجراهای جدید ولی جلوی روم اومدن و من سعی کردم به عادت 17-18 سالگی، بدون تحلیلِ اضافه، برم توی دلشون. خودم رو زدم به شعارِ قبلن‌ها... هیچی نمی‌شه، حتی اگه چیزی بشه! به خانم سین گفتم که آماده‌م برای کار تمام وقت و حضوری. خانم سین پذیرفت و من رسما پا توی اولین اقدام و چالش بیست و دو سالگی گذاشتم! کارِ تمام وقت حضوری! در حالی که سه ماه تعهد کارِ پاره وقتِ غیرحضوری به شرکت دیگه‌ای دارم! همزمان پیشبردن دو شغل کاریه که تا به حال انجامش ندادم. می‌دونم قراره سخت بگذره. می‌دونم آسون نیست. ولی اون ته چیزی هست که امیدوارم می‌کنه. اون ته هدفی هست که باید دستم بهش برسه و مسیر رسیدن دستم بهش از همین جا می‌گذره. می‌تونستم خیلی راحت کمک بخوام. می‌تونستم یک مسیجِ «کمک» برای بیتا بنویسم و بعد همه چیز رو خیلی راحت‌تر پیش ببرم. ولی این مسیر، مسیر من نبود! روش م...

از روزگار

  یک. فردا بعد از یک هفته استراحت برمیگردم به شهر. مضطربم و فکر می‌کنم برای برگشتن به اون سرعت از زندگی آمادگی کافی رو ندارم ولی این رو هم می‌دونم که موندن اینجا و توی این نقطه فقط غرق‌ترم می‌کنه. برمی‌گردم به شهرگردی‌ها، به آدم‌ها، شاید حتی به یه شب‌ نشینی کوچیک. براش مضطربم، شبیه اضطرابی که وقتی مدرسه‌م عوض میشد، تجربه‌ش می‌کردم. دو. خبرای پسر از دور و نزدیک بهم می‌رسه. آدما که حالا کنجکاون که بدونن چطور اون رشته‌ی قوی دوستی، پاره شده، خبرها رو بهم میدن و بعد با دقت به واکنشم نگاه می‌کنن. براشون شبیه چیدن یه پازله انگار. از دختره میگن و بعد می‌پرسن «فکر می‌کنی آخرش چی می‌شه؟». سیگارمو می‌کشم و شونه میندازم بالا. آخرش رو می‌دونم و نمی‌دونم. می‌دونم چون قسمت تاریک روح پسر رو دیدم و نمی‌دونم چون نمی‌خوام بیشتر از این زمانم رو براش بذارم. حرف‌ها رو کوتاه می‌کنم. به غیبت‌های ریز و درشت می‌خندم و همزمان دور می‌شم. مدت‌هاست که دارم دور می‌شم. سه. یه راه جدید برای ساکت کردن اضطراب پیدا کردم. شروع می‌کنم به فوت کردن توی سوراخ چهارم سازدهنی و چند ثانیه بعد اضطراب تموم می‌شه. فوت کردن ت...

تو، که یعنی رویایی وجود داشت

  با ترسم کنار اومدم. حالا دیگه از دیدنت نمیترسم. از این که یک جایی با تو رو به رو بشم وحشت ندارم. از آوردن اسمت توی جمله‌هام یا شنیدنش از دهن دیگران ناراحت نمیشم. گذر کردم انگار. دیدن نشونه‌های عاشق بودنت اما بهمم میریزه. بهمم میریزه چون من رو یاد زن احمقی میندازه که بودم. یاد زن احمقی که دست‌هاش رو برای دوست داشتن تو باز می‌کرد. زن احمقی که نگرانت می‌شد، که نگران جزء به جزء زندگی تو می‌شد. یاد زن احمقی میفتم که دوستت داشت و تحسینت میکرد. زنی که می‌تونست مدت‌ها به زیبایی چشم‌های تو خیره بشه و ترکیب خوبشون رو تحسین کنه. تو منو یاد زن احمقی میندازی که بودم. زن احمقی که فکر میکرد اگر زیادی مست کنه میتونه هیولای درون تو رو عقب بندازه. زن احمقی که فکر میکرد میتونه روی حرف تو، روی تضمینت برای محافظت ازش در برابر اون آدم وحشتناک درونت، حساب کنه. زن احمقی بودم. زن احمقی بودم که فکر می‌کردم امنی و میشه از جون دوستت داشت. هنوز یکم حماقت باهام مونده. یکم حماقت که باعث میشه هنوز گاهی برای از دست دادن اون آغوش آشنا، غمگین بشم. کمی حماقت که تو رو میاره توی مغزم و دستم رو میبره سمت پلی کردن دکلم...
 توی مغز من همه چیز بزرگ و دراماتیکه‌. از صبح که زنگ زدن و خبر دادن که شنبه ساعت سه بیا برای عمل، شدم شبیه این زن‌هایی که قراره برن زیر تیغ یه جراحی خطرناک‌. دارم تند تند کارهامو می‌کنم. اتاق رو اونجوری چیدم که بعد از عمل راحت باشم (و الان سیاتیکم از جا به جا کردن وسایل گرفته). لیست کارهای یک هفته رو دارم انجام میدم که ترلوی یک هفته‌م کامل باشه. ولی حقیقت ماجرا اینه که ترسیدم. از ترس پناه بردم به کار.

لولیان را کی پذیرد خان و مان

  یک. خونه مامان و بابا شده شبیه به مسافرت. هرجایی از زندگی که احساس می‌کنم پام زیادی روی پدال گاز بوده، وسایلم رو میریزم توی یه کوله و چند روز میام اینجا. اینجا می‌شه کُندی کرد. می‌شه آروم پیش رفت. می‌شه بار زندگی رو برای چند روز سبک کرد و رهاتر زندگی کرد. آشپزخونه‌ش انقدری بزرگ هست که بشه توش موقع کاراملی کردن پیازها یه چرخ کوچیک و آروم زد. بالکنش به قدری آروم هست که بشه عصرها آفتاب رو لمس کرد و یه پک کوچیک به سیگارای نازک زد. اتاق من به قدری دنج هست که بشه نیمه‌های شب با آهنگ والسِ توی گوش‌ها رقصید. همه چیز مطلوب، کُند و آرومه. روزهای آخر بیست و یک سالگی رو برداشتم و آوردم تا اینجا بگذرونمشون. تا به کُندی و صبر خداحافظی کنم با این سن عجیب شاید که بیست و دو آرامش بیشتری با خودش داشته باشه. دو. بابابزرگ دیشب از ماموریت زنگ زد. گفت دلش برای حرف زدن با آدما تنگ شده بوده. از سرکار برمی‌گشتم، سر کوچه خونه مامان و بابا بودم. توی یه فرعی بن بست، نشستم روی جدول کنار خیابون و نیم ساعتی رو بی وقفه حرف زدم. از کار جدید گفتم. از دوشنبه‌هایی که قراره توی شرکت بگذره. از الی و زهرا و مهتاب و ...
  کوچه نادر و همزیستی با فائزه و مهتاب رو ترک کردم. هرسه‌مون ترکش کردیم. من به زندگی کولی‌وار خودم برگشتم. مهتاب خونه پیدا کرد. فائزه خوابگاه رو برای ادامه دادن انتخاب کرد. تا قبل از ترک کردن نادر دو تا حالت کلی براش متصور بودم: ترک کردن به سختی و با اشک/ ترک کردن آسون و پیش به سوی آزادیِ کولی‌ها. اما حالت سوم اتفاق افتاد. ترکیبی از هردو حس بود انگار. وسایل جمع شده رو بار ماشینی که گرفته بودم کردم. سه تا کوله پشتی. ساعت ده شب، از ولیعصر تا پل مدیریت رو توی ماشین اشک ریختم و سعی کردم صحنه‌های این 9 ماه رو مرور کنم. سعی کردم به خاطر بیارم که شب‌های خوشی و ناخوشیِ 209 چطور گذشته و براش سوگواری کنم. رسیدم جلوی خونه. وسایل رو از ماشین پیاده کردم. در حیاط باز بود. وسایل رو بردم توی حیاط. جلوی در یه مکثی کردم و به خودم گفتم «برگشتی کیمیا». برگشته بودم. به همون جایی که 9 ماه پیش ازش زدم بیرون. قاعدتا باید غمگین می‌بودم. اگر زن یک سال پیش بودم شاید احساس شکست می‌کردم. حالا ولی بلدم که با چیزهایی که سر راهم هستن پیش برم و بازی کنم. بلدم چطور آغوش باز باشم برای اتفاق‌ها. که به هراتفاقی، توشه‌...

هرجا دردی باشه، درمون میشه یک روز؟

  یک. بابابزرگ بهم می‌گه «شاهزاده جهان بالا». اصلا اسم «بابابزرگ» از همین جا شروع شد. از همین جایی که می‌نشست و گاهی با لبخند، گاهی با اخم، خیره می‌شد به بالا و پایین پریدن‌های من. منی که همیشه یه گوشه نشسته بودم، منی که ملکه جهان زیرین بودم ولی توی محوطه‌ی امنی که فقط خودمون دو نفر کنجش بودیم، تبدیل می‌شدم به دختربچه‌ی چهار ساله‌ای که بالا و پایین پریدن رو خوب بلد بود. بهم می‌گه «شاهزارده جهان بالا» و خوب بلده چطور من رو از اعماق خودم بیرون بکشه.   حالا درون خودش فرو رفته. آدمی که بارها همدیگه رو تا مرز لت و پار کردن پیش بردیم، آدمی که بارها با وجود تمام کتک کاری‌ها، زخم‌های مختلف هم رو بستیم. حالا درون خودش فرو رفته و می‌خواد که همون جا بمونه. می‌خواد که تا مدت نامشخصی توی غار خودش بمونه و خبری از جهان بیرون نداشته باشه.   دو. فکر می‌کردم اگر مدت‌ها چیزی اینجا ننویسم، آدما ازش پراکنده می‌شن و آمار ویوها قطع می‌شه. نشد. هنوز هستید (یا شاید هم هستی). فقط کاش برام از خودت یه نشونه بذاری.   سه. کمل آبی. دیروز روی یکی از میزای کافه بود. پنیک اتک با دیدنش توی تم...