برای مسیرهای تازه، مقصدهای دور
یادم رفت که اینجا بنویسم که بیست و دو ساله شدم. هیچی اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت. دقیقا شبیه زندگی! غیرقابل پیشبینی! قرار بود سفر باشم، نبودم. قرار بود فردای تولدم رو کوهنوردی کنم، نکردم. قرار بود و قرار بود و قرار بود... هیچ کدوم نشد! ماجراهای جدید ولی جلوی روم اومدن و من سعی کردم به عادت 17-18 سالگی، بدون تحلیلِ اضافه، برم توی دلشون. خودم رو زدم به شعارِ قبلنها... هیچی نمیشه، حتی اگه چیزی بشه! به خانم سین گفتم که آمادهم برای کار تمام وقت و حضوری. خانم سین پذیرفت و من رسما پا توی اولین اقدام و چالش بیست و دو سالگی گذاشتم! کارِ تمام وقت حضوری! در حالی که سه ماه تعهد کارِ پاره وقتِ غیرحضوری به شرکت دیگهای دارم! همزمان پیشبردن دو شغل کاریه که تا به حال انجامش ندادم. میدونم قراره سخت بگذره. میدونم آسون نیست. ولی اون ته چیزی هست که امیدوارم میکنه. اون ته هدفی هست که باید دستم بهش برسه و مسیر رسیدن دستم بهش از همین جا میگذره. میتونستم خیلی راحت کمک بخوام. میتونستم یک مسیجِ «کمک» برای بیتا بنویسم و بعد همه چیز رو خیلی راحتتر پیش ببرم. ولی این مسیر، مسیر من نبود! روش م...