یک ساعت دیگه جلسه دارم و بعد هم باید توضیحات جلسه فردا رو برای آقای میم ارائه بدم و خودم رو برای پرزنت طولانی فردا آماده کنم. ذرهای آمادگی برای کل این پروسه دارم؟ نه! قطعا نه! تنها چیزی که میخوام کز کردن توی یک کنج و گریه کردنه. زندگی ولی صبر نمیکنه. میرم توی دست شویی. دستم رو میذارم روی دهنم. اشک میریزم. صورت و رد آرایش ماسیده روش رو پاک میکنم. نفس عمیق میکشم. چشمها ورم دارن. خط چشم رو از جیب شنلی که پوشیدم در میارم. خط چشم کمی پهنتر، کمی پررنگتر. حالا ورم پلکها مشخص نیست. توی آینه تمرین لبخند زدن میکنم. با چشمهایی که زار میزنه، لبخند رو میچپونه توی صورتم. آدما اون بیرون منتظرن که من براشون حرف بزنم و بگم که چطور میتونم کسب و کارشون رو جلو ببرم؛ آدما اون بیرون براشون مهم نیست که من اشکی برای ریختن دارم یا نه. زندگی اون بیرون در جریانه. زندگی جلو میره، بدون این که تو حتی خواسته باشیش.
Posts
Showing posts from November, 2021
- Get link
- X
- Other Apps
هیچ کاری نمیکنم. به معنی واقعی کلمه هیچ کاری. صبح صبح میام اینجا، میشینم پشت میزم و مشغول هیچ کاری نکردن میشم. هنوز گزارشها روی سایت آپلود نشدن. پرزنت هفته بعد کامل نشده. جمع آوری اطلاعات هنوز در مرحله صفره و هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز، پیش نمیره. سقوط کردم در جهان زیرین و هیچ چیزی جلو دارم نیست. حالا مدتهاست که موقع سقوط دست و پا نمیزنم. مدتهاست که به خودم اجازه میدم تا سقوط کنه و پایین بره و باز کم کم و به سختی بالا بیاد. خودم رو رها میکنم و سعی میکنم تک تک لحظات سقوط رو احساس کنم. حالا از دیروز رها شدم و دارم نگاه میکنم که این بار تا کجای جهان زیرین خواهم رفت. آقای الف دیروز چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت «شبیه کارتونایی... شبیه کاراکتر Blue توی کارتن Inside out » و بعد خانم میم با تایید گفت «این دختر کلا شبیه کارتوناست... انگار کارتونا باز شدن و اومده بیرون» من واقعا بلو بودم. غمگین و اندوهگین و دلتنگ. سین چشم سبز عزیزم نبود، مارمالاد زیبام نبود، سنگرهام نبودن... انگار که شهر در خالیترین وضعیت بود. برای مامان نوشتم «کاش میشد گم بشم» نمیشه. روزی که پشت این میز نشستم و این ...
تا خرخره خوردم، کشیدم، واسه رقصیدن بلندم کن
- Get link
- X
- Other Apps
شارژر لپتاپ را جا گذاشتهام و این یعنی خیلی بیهوده تمام مسیر لپتاپ را با خودم کشیدهام و در نهایت هم شاید وبلاگ نویسی کاری نباشد که آدم با ته مانده شارژ لپتاپ انجام دهد ولی خودم خوب میدانم که چقدر آدم کارهای نادرستم. نمونهاش همین دیشب که با وجود این که سه روز بود داروها را پشت گوش انداخته بودم، باز هم نشستم و پُک به پُک وید کشیدم. اوضاع توی مغزم بهتر که نشد هیچ، حملهها هم پشت سر هم شروع شد. سعی کردم با آدمها حرف بزنم و توی آن قیل و قال صدایم به جایی نرسید. سعی کردم توی اتاق بخوابم چون خوابیدن تنها راه حل دفاعی من در برابر همهی چیزهای نامطلوب است. انگار که چوب جادو باشد. توی هوا میچرخانمش و بعد به آنی اتصالم با جهان و چیزهای نامطلوبش را قطع میکند. دراز کشیدم کف اتاق و سعی کردم به سرمایی که از زیر پنجره روی پوستم مینشست فکر کنم. دقیق نمیدانم چقدر گذشته بود که ف آمد و شروع کرد به تکان دادنم که بیدار شوم. چشمها را باز نکردم و فقط با آواهای نامشخصی نشانش دادم که بیدارم. پرسید که میتوانم بروم توی سالن بخوابم تا او و دوست پسرش بیایند توی اتاق؟ من با جهانی که سل...
- Get link
- X
- Other Apps
وسط شوخی کردنهای مدام یک حرفی را زد که احساس کردم ممکن است از عصبانیت بمیرم. دلم نمیخواست من کسی باشم که یک خوشی در لحظه را تلخ میکنم اما توان در لحظهام بیشتر از این نبود. گوشی را قفل کردم و گذاشتم کنار. دوش گرفتم و زیر آب مدام با خودم فکر کردم که بگویم یا نه؟ چطور بگویم؟ چطور بگویم که این آزردگی تبدیل به آدامسی فاسد توی مغزم نشود؟ اصلا مهم هست؟ آنقدر مهم است که خودم را و او را و این خوشی را تبدیل به زهرمارهایی متحرک کنم؟ از حمام آمدم بیرون. حوله دور بدن، نشستم روی تخت و برایش صدا ضبط کردم که ببین عزیزدلم من دلم نمیخواهد در جریان فلان چیزها باشم و این تعریف کردن تو من را آزرده و ناسور کرده طوری که فکر میکنم به اندازه یک روز فضا میخواهم تا باهاش کنار بیایم. مسیج های توضیح و عذرخواهی که ازشان بیزارم. پیامهایی که توپ را برمیگرداند توی زمین خودم و آنچنان بار گناهی توی رگهای مغزم تزریق میکند که دلم میخواهد بنشینم روی زمین و زار بزنم. شروع کرد به عذرخواهی و توضیح این که نمیدانسته دارد اوضاع را بد میکند. دستم ازش دور بود. نمیتوانستم دستم را باز کنم، بغلش کنم و بگویم که همه چیز خوب ...
- Get link
- X
- Other Apps
از وقتی که به آقای میم گفتم در قالبهای کارمندی نمیگنجم، دیگر کسی ساعت ورود و خروج را با پشت چشم نازک کردن یادآور نشد. از فردای آن روز آرامتر قدم میزنم و موقع باز کردن در شرکت، از شرمندگیِ دیر رسیدن توی زمین فرو نمیروم. شرایط آرامتر شده است. واقعا آرامتر. حالا با آرامش خودم را میرسانم به انتهای کوچهی کلیسا، بلندتر سلام میکنم و به طرز عجیبی با آدمها بیشتر در صلحم. گه گداری توی دفتر قدم میزنم و میایستم رو به روی پنجرهای که به حیاط پشتی کلیسا باز میشود. دیروز ایستاده بودم و خیره شده بودم به وانت آبی توی حیاط کلیسا. دخترک با پوزخند گفت «به چی اینطور زل زدی؟» بدون این که تکان بخورم جواب دادم «وانت آبی» و صدای زمزمهی مدیر بخش را شنیدم که به دخترک گفت «کاری نداشته باش». بعد از صحبت با آقای میم بیپرواتر شدم. حالا خیلی راحت میگویم که بلد نیستم و برای یاد گرفتن پذیرا هستم. گاهی اوقات میروم کنار میز سین و ازش سوال میپرسم. سین اینجا با من مشترکتر از دیگران است. زیر دست استادهای مشترک درس خواندهایم و آدمهای زیادی برای حرف زدن داریم. اوایل با تعجب میپرسید «بلد نیستی؟ فلان...
- Get link
- X
- Other Apps
آقا و خانم جیم اتاقها را عوض کردهاند. تراس بزرگ و عزیزم و پنجرههای پهن و پر نور رو گذاشتم و رفتم توی اتاق کناری با پردههای زخیم و چند لایه و نور اندک. فضای اتاق جدید زیادی بزرگ است. وسایل حتی نیمی از آن را هم پر نمیکند. اگر یک سال پیش بود یا هنوز فریلنس کار میکردم، احتمالا غر میزدم یا زیر بار جا به جایی نمیرفتم. حالا اما برای هفتهای دو شب (یا حتی کمتر) دلیلی به غر زدن نمیبینم. حالا رسما همان کولیای هستم که در هجده سالگی خواسته بودم. موقعیت ثابتی برایم وجود ندارد و سقفی نیست که نگاهش کنم و بگویم «اینجا مال من است». احساس تعلق وجود ندارد و به اندازه هر رهایی دیگری، کنار همه شعفش، وحشت خود را هم دارد. به خودم میآیم و میبینم مال هیچ جا نیستم؛ در هیچ نقطهای از زمین به این بزرگی ریشه ندادهام و هیچ جایی نیست که روی نقشه با پونز نشانش بدهم و بگویم «اینجا... اینجا... من اینجا آرام میگیرم چون مال من است» اتاق را تحویل گرفتم و خودم را پرت کردم روی تخت. امرنس پایین تخت نشسته بود و با آن قصههای عجیب و سیاهش صدایم میزد. تنها روز تعطیل این هفته و هفته آینده بود و هرکس رفته بود سمت ...
Come on skinny love
- Get link
- X
- Other Apps
مارمالاد استعداد شگرفی توی فرار کردن داره. بحث که میرسه به جای غیرموردعلاقه ش، سریع عوضش میکنه. بهونه میاره که خوابش میاد و در میره. هربار به حل مسئله رسیدیم راهکارش همین بوده: در رفتن. من ولی به خودم میام و میبینم کوهی روی دوشمه که الان برای بودن و حمل کردنش برنامهای نداشتم. چیزی به زندگیم اضافه شده که هیچ جایی از پیش براش تعیین نشده بود. تا صبح از خودم پرسیدم که آیا واقعا الان زمان درستی برای حمل کردنشه؟ الان جای درستی برای داشتنشه؟ توی زندگی من نه. برای الان نه. ضعیفتر و پربارتر از اونم که بتونم بار اضافی با خودم بکشم. برای مارمالاد نوشتم که من نمیتونم ریسک کنم. نوشتم که اینجای زندگی من محل ریسک نیست. نوشتم و تصمیم نهایی رو سپردم بهش. خودش میدونه که عزیزه. خودش میدونه که چقدر عمیق و محکم چفت شده. ولی نقطه هایی هست که آدمها باید تصمیم بگیرن و این جا مرحله تصمیم اونه. آرزو میکنم که تصمیمش چیزی باشه که این قلاب رو محکمتر میکنه.