Posts

Showing posts from December, 2020
  قبل از سفرش دستمو بوسید، گفت "خیلی زیبایی" و منو یاد مردی انداخت که چند سال پیش بهم گفته بود زیبایی زنانه ندارم و نمیشه بهم دل بست. منِ اون روزا بلد نبود جهان رو نادیده بگیره و سفت بچسبه به آدمایی که دوستش دارن، منِ اون روزا تموم فکر و ذکرش این بود که چطور زیبا بشه. لازم بود حتما چند سال بگذره و آدم ها بیان و برن تا یاد بگیرم زیبایی صرفا یک لغته و مفهومش توی چیزی نیست جز چشم های کسی که دوستت داره. لازم بود حتما سالها بگذره تا یاد بگیرم این که یک آدم گذری من رو زیبا نمیبینه مهم نیست، مهم اون کسیه که قبل از سفرش برای چند لحظه مکث میکنه، دستمو که توی دستش هست رو میبوسه و بی اختیار بهم یادآوری میکنه که زیبام. برای علی تعریف کردم که کلافه م. گفتم خوب نیستم. گفتم نگرانی هایی هست و ترس هایی و کابوس هایی... حرف زدم و بی دریغ گوش داد. بعد دستمو محکم گرفت بین دست هاش و هیچی نگفت. من با علی یاد گرفتم که به سکوت محتاج تر از هرچیز دیگه ایم. همین که کسی در سکوت بهم گوش بده و بعد فقط دستم رو محکم بگیره منو راضی میکنه. سکوتی که نشونه گوش دادن باشه. شنیده شدن، بیشترِ چیزیه که من از زندگیم م...
  برات داستان خوندم. یه تیکه‌هاییش رو از خودم اضافه میکردم. یه جمله هایی رو که خودم بیشتر دوست داشتم چند بار میخوندم. سرم روی پات بود. دستت میگشت بین موهام. انگشت اشاره‌ت رو میکشیدی روی شقیقه‌م. خسته بودی. دل و دماغ حرف زدن نداشتی. بهت گفتم میخوای چیزی بخونم برات؟ خودت کتاب رو از توی کتابخونه برداشتی و دادی دستم. مچاله شدم گوشه مبل. توی آشپزخونه بودی. نور زیاد پنجره اجازه نمیداد که ببینمت. گفتی "پس چرا معطلی؟". داشتم نگاهت میکردم. داشتم این آدمی که شبیه یه آرامبخش سنگین، توی رگ‌هام می‌پیچد رو نگاه میکردم. کتاب رو باز کردم. شروع کردم به خوندن. صدای ظرف‌ها از توی آشپزخانه میومد. برگشتی توی سالن. دو تا لیوان گذاشتی روی میز. نشستی سمت دیگه مبل. شبیه به گربه‌های لوس خونگی، خودم رو کشیدم توی بغلت. خسته بودی. پسم نزدی. گذاشتی بمونم توی جایی که خودت گفته بودی متعلق به منه. خط به خط میخوندم و چشم‌هام گرم می‌شد و آرامش از نوک انگشت‌هات سُر میخورد بین موهام. خوشبخت‌ترین زن روی زمین بودم که روی مبل خاکستری و نرم خونه‌ی تو خوابم برده بود و بین گیج و منگی اون لحظه‌ای که بین خواب و بیداریه،...

پراکنده نویسی

  از اون روزاست که به بطالت میگذرونم. بدون هیچ مشکل یا درد خاصی. بی هیچ دلیلی. کلاسامو شرکت نمیکنم.   تکالیفم رو ارائه نمیدم. پروژه هامو دان نمیکنم. حتی هیچ کار خاص و ویژه ای نمیکنم. همین جوری لم میدم روی تخت، گیم بازی میکنم یا یه فیلم مسخره رو برای بار هزارم میبینم. هر از گاهی یه قدمی میزنم تا توی بالکن، یه نفس عمیق میکشم و باز پناه میبرم به پتوم. علی چند روز پیش اصرار میکرد که بیا و گمنام توی ویرگول بنویس ولی نمیشه. اینجا راحت ترم. یه جوریه. شبیه خونه ست. خیالم راحته ازش. برای دوشنبه وقت تراپی گرفتم. وسط یه مکالمه کاملا معمولی به هم ریختم. از اتاق زدم بیرون. رفتم ته آشپزخونه سوییت. زنگ زدم به کلینیک و خواهش کردم که زودترین وقتی که میتونن رو به هم بدن. شبیه زن حامله‌ای که نیازمند زایمان اورژانسیه. حالا به اندازه اون موقع خیلی برام مشخص نیست که چی میخوام بگم. باید بنویسم. باید یه لیست از همه چیزایی که باید بگم و نمیتونم بگم بنویسم. چند شب پیش با سارا حرف میزدیم. میخواست بدونه چرا نزدیک نیستیم. بهش گفتم راستشو بخوای تو حرف نمیزنی (این دیالوگ رو توی یک هفته به دو نفر گفتم). گ...

چو تخته پاره بر موج یا بذار هر طایفه‌ای گمان خودشو داشته باشه

نشستم اینجا. توی تاریکی نیمه شب. با حوله و بدن مرطوب. دارم از سرما یخ میزنم. خودمو پیچیدم دور پتو. یه شمع روشن کردم که نور چراغ نباشه ولی نور باشه. به حرفای آخر فکر میکنم و حالم خراب‌تر میشه. قاعدتا باید تا الان میخوابیدم ولی بیدارم، با موهای خیس و بدن مرطوب و مغز به هم ریخته. یه موزیک بی کلامی که نمیدونم چیه و مال کیه رو پلی کردم و مدام کلمه‌های آخر توی مغزم میچرخه. "تو اطلاعات کمی از من داری". "تو خودافشاگری". تو، تو، تو... درسته. همه چیز درسته. من خیلی کم ازش میدونم. خیلی خیلی کم. با خودم فکر میکنم چرا؟ چرا تونستم انقدر راحت دستمو برای بغل کردن کسی که اطلاعات کمی ازش دارم، باز کنم؟ چجوری تونستم چشممو باز کنم و یه نیمه شب خودمو تو ماشینش ببینم؟ چطوری به کسی اعتماد کردم که اطلاعات کمی ازش دارم؟ چرا این کارو کردم که حالا، امشب، خیلی راحت و با باد انداختن تو غبغش، برام بنویسه "تو اطلاعات کمی از من داری"؟ شبیه فاتحای منفی توی فیلما. به خودم نگاه میکنم. به رفتارای اون نگاه میکنم و می‌بینم یه چیزی زیادی واضحه: انقدر حواسش به خودمراقبتی بوده که لذت شناخت طرف...

تو اون معجزه ای هستی که دستمو میکشه یا اون دست قوی ناشناس که محکم بغلم میکنه؟

  کلافگی و دلتنگی و جنگ درونی. چیزایی که این روزا دارم با خودم تجربه میکنم. کلافگی از سر این که میخوامش ولی منو نمیخواد و میدونم و میدونیم که اصل این خواستن اشتباهه. دلتنگی برای روزایی که منو میخواست و جنگ درونی با این ترس بزرگ که "اگر اصلا و هیچ وقت نتونم ازش رد شم چی؟". مدام به خودم میگم برو باهاش حرف بزن. به خودم میگم برو بهش بگو. بگو که دلتنگی. بگو که خسته ای.   بگو که هنوز دوستش داری. حرف بزن. گریه کن. ازش بخواه که باشه. بعد دوباره میام بالا و به همه چیز از بالا نگاه میکنم و یاد حرف میم میفتم که میگفت "تو اونو دوست نداری، تو خاطراتی که از اون مونده رو دوست داری". از بالا نگاه میکنم و به خودم جواب میدم برم چی بگم؟ برم چی بگم بعد از این همه وقت؟ چی بگم بعد از این همه ماه؟ اصلا به فرض که بگم و بگه، دیگه چیزی درست میشه؟ چیزی به اولش برمیگرده؟ چیزی میتونه این فاصله چند ماهه رو پُر کنه؟ بعید میدونم. حداقل در مورد خودم اینو میدونم که عوض شدم. بزرگ شدم. صبور و سرد شدم. دختربچه هیجان زده یک سال پیش نیستم که از گردن مردی که دوستش داشت آویزون میشد و با شیطنت انقدر نگاهش م...

چارپاره پراکنده

  1- سین داره میره. جدی جدی داره میره. مدام نگاهش میکنم و بعد با خودم فکر میکنم که چطور باید ادامه بدم وقتی نباشه؟ سین تنها آدمیه که دارم و بهم بگو ببینم تا حالا تنها آدمی که داشتی، از پیشت رفته؟ همش چهار-پنج ماه. چهار-پنج ماه برای آخرین باهم بودنا خیلی کمه. مسخره ست. توی چهار-پنج ماه چیکار میشه کرد؟ چطوری میشه جوری بغل کرد که دلتنگ نشد؟ چقدر باید کسی رو نگاه کنی که تضمینی باشه روی دلتنگش نشدن؟ دلتنگی واژه کوچیکیه. تموم میشم. تموم میشم. توی این جنگل تنها میشم. دلم میخواد داد بزنم "منو رها نکن". دارم رها میشم. آخرین طناب داره وِل میشه.   2- یه رگ روی گردنم هست که هرچند دقیقه یک بار تیر میکشه و یادم میندازه که اونجاست. دردش داره کلافم میکنه. با مُسکن ساکت نمیشه. هیچی روش اثر نداره. اونجاست و دردناکه. وقتی هرچند دقیقه یک بار یادم میندازه که هست، نفسم قطع میشه. یه جوری که انگار وقتی درد داره نفستو حبس میکنی. نفسای منقطع این چند روز کلافه م کرده. آدم توی غار خودش به اندازه کافی خسته هست، دردو میخواد چیکار؟   3- به مامان گفتن برای داشتن من غصه نخوره. خودش اینو بهم نگفت....

ما دقیقا همون چیزی هستیم که هرگز نخواهیم نوشت

  دارم بدهی‌هام با زندگی را صاف میکنم. بدهی‌هام با زندگی و آدم‌ها. کتاب‌هایی که باخته بودم را فرستادم. عشقی که فلانی به دستم داده بود و من پسش زده بودم را برداشتم و به فلانی مسیج دادم که عذرخواهم و دلم نمیخواسته دلش را بشکنم، هرچند که حالا این توضیحات برای او فرقی هم نداشته باشد. خودم را از آدم‌ها قرنطینه کردم؛ دور و منفور. دوری و نفرت چیزهایی هستند که سریعتر و راحت‌تر رد آدم را پاک میکنند. مسیج‌های مردی که دوستش داشتم و دوستم نداشت را بایگانی کردم و بی پاسخ و بی نگاه ازشان رد شدم. سین را بوسیدم و به اندازه تمام وقت‌هایی که به قهر گذرانده بودم، نگاهش کردم. هرکاری که لازم بود کرده‌ام تا این ردپا پاک شود، تا این ردِ بودن محو شد و حالا نشسته ام اینجا، از دور و طوری که هیچکس نبیند، دارم خودم را نگاه میکنم که چطور از همه چیز پاک میشوم. خودم را می‌بینم که کم کم از دایره معاشرت‌ها حذف میشود، خودم را می‌بینم که از دایره دوست داشتن‌ها پاک میشود و رد خودم را می‌بینم که توی ذهن و اولویت‌های آدم‌ها کم کم از بین میرود، همان طور که میخواستم: جوری که انگار هیچ وقت نبوده‌ام. آقای میم.ر گفت "م...

دلم میخواد نباشم، جوری که انگار هیچ‌وقت نبودم

  یه بار به علی گفتم اگر خودمو بکشم ممکنه عاملی رو مقصر ماجرا بدونی؟ جوابش مثبت بود و بعد از چند نفر به عنوان مقصرهای احتمالی نام بُرد. با اصرار بهش گفتم که این طور نیست و اشخاصی که نام میبری مقصر نیستن. ازش خواستم اینو بدونه که اگر زمانی انتخاب من مرگ خودخواسته شد، هیچکس در هیچ جای جهان مقصرش نیست. دیشب در نهایت پوچی، استیصال و ناتوانی فکر کردم که مرگ خودخواسته گزینه چندان بدی هم نیست. روی کاغذ خودم رو قانع کردم که لازم نیست همه همیشه قوی باشن، لازم نیست همه بتونن از پس مشکلات بربیان و اصلا آخرش که چی؟! برای چی باید ادامه داد؟! چرا کاری که خودت میتونی برای خودت انجام بدی رو باید انقدر عقب بندازی تا طبیعت برات دست به کار بشه؟! به خودم گفتم "مگه همیشه نمیگی آدم باید جایی که توش اذیته رو ترک کنه؟ خب تو اذیتی، برو". بعد روی همون کاغذ برای خودم نوشتم که اگر این تصمیم عملی بشه بعد از انجام شدنش روی چه کسایی تاثیر مخرب و پاک نشدنی میذاره. سه نفر. فقط اسم نفر روی کاغذ اومد و یکی از همون سه نفر علی بود. با خودم فکر کردم که این تاثیر روی علی یه تاثیر ساده نیست، ممکنه یه هول محکم باش...

تو اگه سعادت بودی، چه شکلی میشدی؟

  غمگینم. حکایت همانم که در انگلیسی بهش میگویند "آبی". گریه نمیکنم. عصبانی نیستم. غمگینم. فقط همین. غم از سرانگشت‌هام بیرون میریزد و مینشیند روی هرکاغذی که دم دستم باشد. غم. این حس انسانی که بیشتر از هرچیز دیگری برای من ملموس است. چند شب پیش، نشسته بودیم کنار هم و رگ‌هامان گرم بود. چند خطی از کتاب "سعادت" دانشنامه استنفورد را خواند و بعد پرسید که سعادت چیست؟ من مدت‌هاست که برای این سوال به یک جواب قطعی رسیده‌ام: سعادت حالتی از زندگی است که در آن، همه احساسات مثبت و منفی انسانی را با تمام وجودمان تجربه کنیم. این که میگویم "با تمام وجود" یک پروسه مشکل است که نمیتوان به سادگی به آن رسید و همین مسئله باعث میشود که هرکسی آنطور که باید به کلمه "سعادت" دست پیدا نکند. در درجه اول، باید احساسات را تفکیک کرد. وقتی اتفاقی می‌افتد و محرکی به روان ما برخورد میکند، عموما دچار هجمه‌ای از احساسات میشویم. در دعوا با آدمی که دوستش داریم دچار مجموعه‌ای از احساساتِ غم، خشم، عشق و گاها تحقیر هستیم. این که بتوانیم هرچیزی را در لحظه کنار بگذاریم و این کلاف گره خورده...