Posts

Showing posts from August, 2021
 معضل جدید اینه که هرجا پسر هست آدم‌ها به صورت پیش‌فرض من رو دعوت نمی‌کنن. از این حق انتخابی که ازم گرفته شده متنفرم‌. 
 میم گفت عصر میاد دنبالم، می‌برتم خونه و واسم سوپ می‌پزه به یاد تمام روزهای پاییز گذشته که من توی اتاق مشترکمون خسته از پنیک اتک شدن، دراز می‌کشیدم کف اتاق و میم سوپ می‌پخت شاید کمی بهتر شم. میم... میم عزیز من.
  یک. بعد از یک سال حالا حضوری کار می‌کنم. توی دفتری که یک ساله بدون این که دیده باشمش براش کار کردم و با آدم‌هایی که تا همین یک هفته پیش فقط عکس پروفایل بودن روی واتس اپ. محیط جدی و ساکته. تنها صدایی که توی دفتر هست، صدای گاه به گاه تلفن و یا شوخی‌های ریز و آروم پیروزه. پیروز آبدارچی دفتره و تنها کسیه که توی این سه روز تونستم باهاش کمی دیالوگ داشته باشم. دیروز بلاخره یکم با خجالت جنگیدم و پرسیدم «کجا سیگار بکشم؟». اسموکینگ روم رو نشونم دادن. اسموکینگ روم توی دفتر بالا ست. دفتر بالا جای هیجان انگیزتری به نظر میاد. آدم‌ها مدام در حال رفت و آمد و جنب و جوشن. روز اول ازم خواستن که برم بالا تا از دستم توی یک فیلم تبلیغاتی استفاده کنن. الف اومد دنبالم و توی راه پله پرسید «شما خانم فلانی هستید؟». خندیدم که آره، خودمم و تو اصلا شبیه عکس هات نیستی. گفت «تو هم شبیه نیستی». ر از دستم فیلم گرفت و به الف گفت «دستش قشنگه. خودش هم. کاش فیلمای تبلیغ رو باهاش بگیریم». ذوق کردم. مدت‌ها بود آدم جدید ندیده بودم و مدت‌ها بود کسی، انقدر غریبه، بهم نگفته بود که قشنگم. مک مورفی عزیزم هم بالا ست. این که ج...
 قصه‌ها غم‌انگیزن اسماعیل. قصه‌های دردن و دوری و نرسیدن و مسیرهای اشتباه‌. مسیج دادم بهش اسماعیل. بعد از همه‌ی این دو سال که سعی کرد خودش رو بهم نشون بده و من ندیدم و در نهایت هم هر کدوم رفتیم سراغ‌ اشتباه‌های خودمون‌. آخ اسماعیل... این روزا بیشتر از هروقت دیگه‌ای فکر می‌کنم به این که اگر اون روزها گذاشته بودم نزدیک بشه، حالا ما کجای جهان بودیم؟ تا الان چقدر آغوش‌های گرم داشتیم اسماعیل... دور افتادیم اسماعیل. دور افتاده و خسته و زخمی و حالا ناتوان رو به روی همیم... شاید این اولین آغوش، آخرینش باشه اسماعیل ولی حسرت همیشه هست. حسرت ندیدن‌ها و انتخاب‌های اشتباه.

مرا یادت هست؟ جای تو هم خالی.

خیلی کار دارم. خیلی زیاد. این تغییر موقعیت شغلی برام شبیه به یه مهاجرت کار و دردسر تراشید. ساعت یک صبحه. باید وسایلم رو جمع کنم، لباس‌ها، کیف‌ها، کفش‌ها، دفترها و کتاب‌ها، سازم و لوازم خرده ریزی که همیشه‌ی خدا دنبال آدم کشیده می‌شن. سین عزیزم مسیج داده که احتمالا برمیگرده و شوق برگشتنش آروم و ریز ریز نشسته زیر پوستم. افتادم روی دور خرید کردن. چیزهایی که لازمشون ندارم و همیشه آدم‌ها رو بابت خرید چیزهایی که لازم ندارن سرزنش کردم. یه دست لباس زیر که از الان می‌دونم با شرایط من استفاده‌ای نخواهد داشت و یه لیسن بلند از غیرلازم‌ترین وسایل ممکن. این سه روز تعطیلات رو در بی بازده‌ترین حالت ممکن کار کردم. ساعت‌ها پشت لپ تاپ و به گشتن و خوندن گذشت، بدون این که بیشتر از دو خطِ مفید نوشته باشم. کارهای شرکت دوم رو هم که قرار بود تکمیل کنم، گیرِ دست گرافیست افتاده و رسما پیش نمیره. همه‌ی اینا... همه‌ی این صفحه باز کردن‌ها و نوشتن‌ها... بهانه ست عزیز من... دلتنگم. دلتنگی توی تار به تار بدنم فریاد میزنه. دلتنگم و دلم نمیخواد دلتنگ شدنم رو به روی خودم بیارم. همین.

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

روزی ده تا دوازده ساعت کار می‌کنم برای فرار کردن از چیزی که زندگی واقعا هست. خسته می‌شم و کار به جایی می‌رسه که مغزم به معنای واقعی کلمه دیگه کار نمی‌کنه. رها کردم خود رو انگار. رها از هرتصمیم و انتخابی. شبیه یه ربات شدم که صبح‌ها سر ساعت مشخصی بیدار می‌شه، قهوه دم می‌کنه، داروی صبح رو میخوره، با لیوان قهوه می‌شینه پشت میز و کارش رو شروع می‌کنه. شبیه یه ربات متحرک شدم این روزا. مت یوگا رو وسط اتاق پهن کردم. بین کار کردن‌های متوالی وقتی که بدنم آلارم ناتوانی میده، پنج بار down facing dog pose میزنم تا آلارم قطع بشه و برگردم پشت میز. دیشب به خانم سین گفتم که توی شرکت جایی برای سیگار کشیدن من هست؟ گفت که اونجا فقط میم کوچک سیگار می‌کشه و تا به حال ندیده که زنی سیگار بکشه. از میم کوچک خوشم میاد. برخوردهای زیادی باهاش نداشتم ولی احساس خوبی بهش دارم. آرومه. بی‌نهایت آروم. آروم صحبت می‌کنه و همه چیز رو به آرومی پیش می‌بره. زیاده‌گو نیست و بحثی نمی‌کنه. مصاحبه‌ی اولم با میم بزرگ یک ساعت طول کشید اما با میم کوچک فقط یه ربع صحبت و توافق کردیم. راحته و از این که قراره توی تیمش باشم راضیم. آروم ...

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

  بیست دقیقه برای نوشتن به خودم فرصت داده‌ام. حالا ساعت ده و چهل دقیقه ست و من بیست دقیقه فرصت دارم که قبل از شروع کار، سیگاری بکشم یا کمی بنویسم. بین نوشتن و سیگار، امروز نوشتن رو انتخاب کردم.   1-بخیه‌ها رو کشیدم. دیشب بعد از دو سال بدون درد خوابیدم. لذت‌بخش بود. باورم نمی‌شد که دردی رو دو سال تمام با خودم همراه کرده بودم و به قدری باهاش زندگی کرده بودم که بخشی از من شده بود. دیشب به بدنم فکر می‌کردم و جای خالی درد عجیب و شگفت انگیز بود. 2-کمتر از هفت روز دیگه کار رو شروع می‌کنم. کمی ترسیدم و کمی گیجم. از حافظ پرسیدم که اگر همه چیز خوب پیش نرفت چی؟ و حافظ بهم جواب داد «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند». از آقای میمِ بزرگ می‌ترسم. آدم عجیبیه. جدی و کاربلد. از کسایی که زیاد می‌دونن، می‌ترسم. از ندونستن مقابلشون می‌ترسم. از آقای میم بزرگ می‌ترسم و توی این مدت هربار که مک مورفی گفته که میم بزرگ توی واحد اون هاست خوشحالم کرده. از این که میم بزرگ بیشتر وقت کاریش رو توی واحد بالایی می‌گذرونه و قرار نیست زیاد با هم چشم توی چشم بشیم، خوشحال می‌شم. بعد از یک سال و نیم کار فریلنس...

نباشی دوستات هستن :))))

 آهنگه منو یاد پسر انداخت:))
 از عشق، از امید، از فردا نمیترسی...

ما وارثان درد مشترک... ما آدم‌های ساکن خاورمیانه

  می‌خواستم از چیزهای دیگه‌ای بنویسم. از اتفاقاتی که این حوالی در حال گذرن. اما حالا که دارم این‌ها رو تایپ می‌کنم، چند ساعت از سقوط هرات می‌گذره. هرات که سقوط کرد، مغز من دیگه جمع نشد. سعی کردم کار کنم تا سقوط هرات و تسلط طالبان به حاشیه بره اما نرفت. سقوط هرات یعنی سقوط کابل نزدیکه. کابل که سقوط کنه، طالبان حکومت رو به دست می‌گیره. تا اون زمان زن‌های بسیار زیادی سر بریده شدن، دخترها به بردگی جنسی گرفته شدن، سر مردها از بدن جدا می‌شه... آدم‌ها در راه فرار به سمت مرزها از بین میرن و زندگی... زندگی... زندگی... پس زندگی کجاست؟! این زندگی نازنینی که از خاورمیانه کم شده، کجاست؟! ما داریم کشته می‌شیم. طالبان ما رو می‌کشه. داعش ما رو می‌کشه. کرونا ما رو می‌کشه. ما جدی جدی داریم می‌میریم! هرات سقوط کرد. توی مشهد تعداد تابوت‌ها از تعداد مُرده‌ها کمتره. قیمت داروی بیماری‌ای که داره روزانه بالای 500 نفر از ما رو می‌کشه، در تهران، نزدیک به سی میلیونه. جاهایی که ازشون خبری نداریم، آدم‌ها در جنگ با فقر شکست میخورن. جهان دست زیر چونه زده و داره نگاه می‌کنه که چطور زندگی نکرده از روی زمین حذف...
 دخترک روی شکم و پشت گردنش خال‌های سیاه بامزه داره. امروز که توی بغلم نشسته بود بهش گفتم خال پشت گردنش خیلی زیباست. گفت "دوستش ندارم، تازه یکی هم روی شکمم هست". براش گفتم که یه نفر توی آینده منتظره تا دخترک رو ببینه، قلبش رو بهش بده و آروم روی خال‌ها رو ببوسه. گفتم خال‌ها راهنماهای بوسیده شدن هستن. خندید. از مهم بودنش توی زندگیم ترسیدم.

چه اشتباهی میکنه، حرفاتو باور میکنه

یک. گوگوش یه آهنگی داره که توش با یه حال زاری میگه «کمکم کن، نذار اینجا بپوسم». همون گوگوش توی یه آهنگ دیگه‌ای برامون میخونه «چه اشتباهی کردم حرفاتو باور کردم» و بعد هم برای نفر بعدی افسوس میخوره که «چه اشتباهی می‌کنه، حرفاتو باور می‌کنه». من هردو گوگوش رو تجربه کردم. هم زنی بودم که با حال زار التماسِ موندن میکرد و هم زنی بودم که بی‌تفاوت و خیره به اتفاقات در جریان، افسوسی خوردم برای زنِ بعد از خودم و گذر کردم. از بین این دو گوگوش اما من گوگوش دوم رو ترجیح میدم. من زنی رو که قدرتمنده و بلده چطور گذر کنه رو ترجیح میدم. من حفظ کردن تاس قدرت رو به موندنی که آلوده به التماس بشه ترجیح میدم و این‌ها همه حاصل تجربه‌هاییه که براشون درد کشیدم. زخم‌هایی که چندین ماه، به آهستگی پانسمانشون کردم و برای خوب شدنشون صبوری کردم. از زنی که امروز هستم راضیم. از آدمی که برای زخم‌هاش صبوری کردم، راضیم. دو. اینجای مسیر زندگی، حسین رو گذاشته جلوی روم. حسین شبیه یه معجزه ست، شبیه یه منجی. برای منی که حرف های معمولی نجاتم میدن، حسین انگار اومده که نجات دهنده باشه. حرفای معمولی میزنه. کافیه صداش بزنی و بهش بگ...
 ماجون میگه از هرچی بترسی سرت میاد. راست میگه. از بخیه میترسیدم. بدترین حالت سرم اومد. صبح بیدار شدم دیدم بخیه ها باز شدن و خون و لخته خونه که توی دهنم پر میشه. 
گاهی اوقات بهت فکر میکنم. به این فکر میکنم که اگر تو اون هیولایی که هستی رو توی خودت میکشتی چقدر میتونستیم زندگی خوبی داشته باشیم. البته که همین الان هم زندگی های خوبی داریم. تو اون سبکی که دوست داری و من به اون روشی که میخواستم. اما نمیتونم به «اگه» ها فکر نکنم. به حمایتی که میشد از هم کنیم. به آغوشی که میشد به هم بدیم. به خط پایانی که میشد با هم به سمت بدویم. به قول بابا، زندگی هیچ جایی برای اگه نداره. مسیر مشخصه. میریم توی دلش.

باور کن راه دیگه‌ای نبود

  یه سری چیزها هست که دلم می‌خواد اینجا بمونه تا اگر چند سال دیگه زنده بودم و دلم خواست ببینم که ریشه‌ی تصمیم‌هام کجا بودن، بتونم به این یادداشت برگردم و به خودم بگم که ببین... تمام سعی‌ت رو کردی که بهترین تصمیم رو بگیری. اوضاع اینجا خرابه. طرحی در حال تصویبه که با اجرایی شدنش، اینترنت از بین میره. پهنای باند سایت‌های خارجی بسیار پایین میاد و درنتیجه از هیچ سایت خارجی‌ای نمیشه استفاده کرد. پیام رسان‌ها تعطیل می‌شه و هزاران نفر، از جمله من، بیکار میشن. وضعیتم در دانشگاه لنگ در هوا ست. معلوم نیست اوضاع با مدیریت جدید چطور پیش بره. این احتمال وجود داره که کمیته جدید با ادامه تحصیلم موافقت نکنه و ناچار به ترک دانشگاه بشم. خوابگاه رو از دست دادم و مجبورم به زندگی توی خونه‌ای تن بدم که مطلقا جای من نیست. توی این بلبشو تنها کاری که ازم برمیاد کار کردنه. کار کردن من رو زنده نگه میداره. کار کردن ذهنم رو درگیر میکنه و نگرانی رو از من دور میکنه. در واقع کار کردن یه مسکن موقتی برای مشکلاتیه که درمان و راه حلی براشون ندارم. من نمیتونم جلوی تصویب اون طرح رو بگیرم یا کمیته رو طوری بچینم که به ن...
 .حالا احساس میکنم که هرجای دنیا یه پایگاه دارم. یه آغوش باز برای پناه بردن