Posts

Showing posts from June, 2021

بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج

  همه چیز آروم و آهسته پیش میره. صبور و سبک. چند سال پیش، قبل از این که ارتباطم با ایمان و همه‌ی حلقه اطرافش برای همیشه قطع بشه، بهم گفته که بود که زندگیم به کمی کُندی نیاز داره. معتقد بود که سرعت زیاد من رو از خودم گرفته و بهم فرصت آرامش و تجربه رو نمیده. می‌گفت کُند شدن و آروم پیش رفتن همه چیزیه که باید به زندگیم بدم. چند سال میگذره از ایمان. چند سال میگذره از اون جمع و حلقه و اتفاقاتش. چند سال میگذره و من حالا از اون طفلی که با هیجان خیره به دست‌های دنیا بود برای کسب اولین تجربه‌ها، تبدیل شدم به زن جوانی که حتی توی بعضی چیزها بیشتر از چهارچوب خودش زندگی کرده. توی سال‌هایی که طول کشید تا از یه طفل به این زن جوان تبدیل بشم، دویدم. دنبال همه چیز دویدم. با سرعتی که مخصوص اون سنه انگاری. حالا نفسم تنگ شده. خسته و از نفس افتاده نشستم و خیره شدم به تمام چیزی که توی دویدن‌های این چند سال جمع کردم. آدم‌ها رو تجربه کردم. چند تا شهر رو تجربه کردم. خواستن در لحظه رو تجربه کردم. عاشق بودن رو و مورد عشق واقع شدن رو. دوست داشتم و دوست داشته شدم. لمس کردم و لمس شدم. دست مهر غریبه‌های در گذر و...

یه چیزی نشونم بده که به خاطرش فردا از خواب بیدار شم

  تا جایی که جون داشتم خوابیدم. بعد بدنم رو از تخت کشیدم بیرون و خودمو پرت کردم توی حموم. دوش آب و سرد و باز پخش شدن روی تخت. چند ماه تموم به دکتر و دارو التماس کردم کاری کنن که بتونم برای چند ساعت بخوابم و حالا التماس میکنم به قهوه‌های دم کشیده و دم نکشیده تا کاری کنن که کمی، فقط کمی، بیشتر بیدار بمونم. یه کبوتر چند روزی بود که روی بالکن اتاق سفت و سخت نشسته بود. وقتی میرفتم توی بالکن سیگار بکشم، با طلبکاری خیره میشد بهم و پلک نمی‌زد. فکر می‌کردیم اونجا لونه کرده. دیروز عصر لونه‌ش رو چک کردیم. جوجه داشت. دو تا جوجه هفت-هشت روزه که گرد شده بودن توی همدیگه. مامان از دیروز مدام زیر لب آواز میخونه «قمری توی ایوون داره لونه میسازه/ میگن اومد کاره/ کاش بودی و میدیدی». اومد کاره؟! نمیدونم. فعلا که اینجاست. مهمون اتاق منه. با یه پذیرایی ساده، یه مشت گندم و یه ظرف آب. عزیز روزهای دور، هر از گاهی پیامی میده. حالی میپرسه یا آهنگی میفرسته. هربار من رو پرت میکنه به زنی که اون روزها بودم. زنی که عشق می‌ورزید با چشم‌های بسته. زنی که کاری جز دوست داشتن بلد نبود. زنی که من بودم و عشق بی‌کرانی ...

بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

  انگشت‌هام فریز شدن انگار. دستم به نوشتن نمی‌ره. همه چیز اون بیرون ساکن و ساکته. شبیه به یه آتشفشان خاموش. ساکن و ساکت و از درون جوشان و در حال تغییر دائم. خودخواه و خشمگین شدم این روزا. خودخواهم که دلم برای کسی تنگ نمی‌شه، با کسی حرفی نمی‌زنم و حال کسی رو نمی‌پرسم. خودخواهم که خیلی راحت خودم رو از زندگی آدم‌ها کنار می‌کشم. خودخواهم که سفت و سخت توی صورت میم نگاه می‌کنم و میگم اگر یک بار دیگه اون اتفاق کذاییِ فروردین ماه بیفته، این بار با نهایت احترام کنار می‌ایستم و تماشا می‌کنم. خودخواهم که حالا دیگه خودم رو درگیر زندگی کسی نمی‌کنم. خودخواهم که حال کسی رو نمی‌پرسم. خودخواهم. خودم تنها چیزی هستم که از این زندگی باقی مونده. دو دستی و سفت چسبیدمش. انگار که آخرین چیزی که داری، توی دریا در حال غرق شدن باشه. دریا... دریا... دریا... ریه‌هام بوی دریا می‌ده. قلبم یه جایی وسط آب گرم دریا ست. قلبم. قلبم. قلبم کجاست؟ توی محله‌ای که هرگز ندیدم، وسط شهری که هیچ وقت توش نبودم. کوچ کردن می‌خوام. کوچ کردن از این شهر. رفتن می‌خوام. رفتن از این شهر بزرگِ پر از آدم. کندن می‌خوام از این آغوشی که گرم...

کولی، کنار آتش رقص شبانه‌ات کو؟

  روزهام شده پر از بدو بدو. انگار هرچی بیشتر بدوم و بیشتر سر خودم رو شلوغ کنم، اوضاع بهتر میشه. اوضاع قرار نیست بهتر بشه، فقط من زمان کمتری برای فکر کردن بهش خواهم داشت. کبودی‌های روی دستم هنوز خوب نشدن. پسر خودش رو از جمع‌هایی که به قولی ترکیب «ما» و «اون ها» ست حذف کرده، همون طور که من خودم رو حذف کردم. من خودم رو حذف کردم چون دیدنشون حالم رو بد میکنه. چون شنیدن اسم پسر از زبون اون آدما حالمو بد میکنه. چون دیدن اون ترکیب منو یاد بوی عطر پسر میندازه. چون حتی نوشتن همین چند خط هم داره تنگی نفس رو به سینه‌م میاره. نمیدونم دلیل اون برای حذف خودش چیه. شاید نفرت براش انقدری هست که نخواد حتی ریسک دیدن من رو قبول کنه. همون طور که نفرت براش انقدری بود که بتونه یه نیمه شب، توی یه خونه غریبه، رد خودش رو بذاره روی دست‌ها و کتفم و بعد خیلی راحت بخوابه. توی کوچه چهارم، نشستم روی پله یه خونه متروکه و زدم زیر گریه. بابابزرگ محکم بغلم کرد. سرم رو گذاشت روی سینه ش و گفت که همه چیز تموم شده. گفت قرار نیست تکرار بشه. گفت دیگه نباید بهش فکر کنم. دیگه نباید بهش فکر کنم؟ چطور میتونم بهش فکر نکنم؟ چط...

که منتهات منم

  یک. به اندازه چهار انسان بالغ کار دارم. دو تا موقعیت شغلی دارم و پروژه‌های دانشگاه و امتحان‌ها. بین این همه اما دلم می‌خواد که همچنان بنویسم. باید بنویسم. روزهای عجیب و حس‌های عجیبی رو می‌گذرونم و بیشتر از هروقت دیگه‌ای باید ثبتشون کنم تا یادم بمونه چطور پیش رفتن. دو. به هدیه کبودی روی دست‌هام رو نشون دادم. از اون شب کذایی و اون چند ساعت بی‌خوابی گفتم. از این که نه می‌شد اون خونه رو ترک کرد و نه می‌شد اونجا موند. از حمله‌های عصبی مکرر اون شب و دیوارای اون خونه که می‌خواستن روی سرم آوار بشن گفتم. گفتم، بغضم رو قورت دادم و بیشتر گفتم. گفتم دلم هنوز می‌خواد همه چیز رو توجیه کنه. گفتم قلبم می‌خواد بگه که پسر تقصیری نداشته، که قلبم هنوز می‌خواد دنبال دلیل و توجیه باشه برای کار پسر. به هدیه گفتم چطور ممکنه؟ چطور ممکنه کسی که آغوشه، کسی که می‌دونه چقدر مهمه، کسی که امنه، کسی که دائم زمزمه‌ی «من هستم»ش کنار گوش‌هاته، یهو، یه نیمه شب، دست‌هات رو بگیره، محکم فشار بده و بعد با بیشترین شدتی که می‌تونه بکوبتت به زمین؟ به هدیه گفتم هنوز موقع حرکت دادن دست راستم، وقتی که کتفم دردناک می‌شه، یه...
 دلم میخواست بنویسم از این چند روز. از کبودیای روی دستم که چقدر زشتن و از درد کتفم که نمیذاره قلبم از غصه سبک بشه. از هدیه و قرارداد یک ماهه مون و از بابابزرگ که به طرز باور نکردنی ای این چند روز کنارم ایستاد. خستم و روزای سختی جلوی رومه.
  انگار آخرین رشته اتصالم به زندگی رو از دست داده باشم. آخرین فرصتی که به خودم، به زندگی داده بودم از بین رفته. این مسئولیتی برای کسی ایجاد نمی‌کنه اما واقعیت همینه. من هیچ چیزی اینجا ندارم. نه آدمی، نه آغوشی، نه دل نگرانی، نه قلب پر مهری. من هیچ چیزی اینجا ندارم. نه دستی برای گرفتن، نه راهی برای نجات پیدا کردن، نه سینه‌ای برای تپیدن. بودن یا نبودنم مهم نیست. جای من هرگز خالی نمی‌شه. چند سال آوارگی به خوبی نشونم داد که جای من برای هیچکس و هیچ چیز خالی نمی‌شه. هرگز نشد جایی رو ترک کنم و بشنوم که بعد از من جای خالیم تو ذوق میزده. انقدر جایی در هیچ جایی نداشتم که سعی میکردم تمام خودم رو خرج رابطه‌هام کنم تا حداقل بعد از من جای خالی ای حس بشه. بود و نبود من روی این زندگی هیچ تاثیری نمیذاره. یه گلدون پتوس روی میز وسط سالن خونه بابا اینا هست. بود و نبود من در حد همون گلدون پتوس هم تاثیری نمیذاره. دارم نامه‌ها رو می‌نویسم. دلم نمیخواد کسی فکر کنه مسئولیتی داشته. دلم نمیخواد کسی فکر کنه می‌تونسته کاری انجام بده و نداده. تقریبا مطمئنم این فکر به ذهن کسی نمی‌رسه ولی دلم نمیخواد حتی برای ثا...
پیام دادم به مسیح. گفتم که اون دست‌های جادوییش رو نیاز دارم و اون آغوشی که اطمینان میده اوضاع بهتر میشه. گفت شرایط فراهم نیست. من تو خیال با انگشتم موهای سفید روی شقیقه‌ش رو لمس کردم‌. مستم. کف خونه مک مورفی خوابیدم و به شدت مستم‌. میم دورتر از من خوابیده. قلبم پر از درده. هیچکس هم که ندونه، خودم خوب می‌دونم که را پناه میبرم یه آغوش مسیح. مستم و سعی می‌کنم این حجم غصه رو ایگنور کنم. من از غصه‌ها بلند شدم. این مسیر رو بلدم. کسی که از این مسیر میاد نمی‌تونه آزارم بده. یه راه بلد رو نمیشه آزار داد و من راه بلدم. می‌خوای بی‌تفاوت باشیم؟ بازی می‌کنم. بازی می‌کنم ولی آخر بازی مطمئن باش جوری ترکت می‌کنم که حتی متوجه نشی چطور بازی رو با دست برده ترک کردم.
 گند زدم. کلونازپام واسم شده اسمارتیز.

سودای همرهی را گیسو به باد دادی؟

  غصه مثل یه زهر نشسته توی جونم. دارم غصه میخورم. به معنی واقعی کلمه میتونم براش از فعل «خوردن» استفاده کنم. هی می‌جومش. هی تو دهنم مزه مزه ش میکنم. شبیه به یه لقمه غذا که از شدت بدمزگیش نمیتونی قورتش بدی. هی توی دهنت نگهش میداری و هی مزه بدش بیشتر پخش میشه. غصه رو نگه داشتم توی دلم، هی نگاهش میکنم، هی زل میزنم بهش، هی زیر و روش میکنم و هی زهرش بیشتر توی جونم می‌شینه. «خونه»م رو دارن ازم میگیرن. منی که همیشه آواره بودم، این بار آواره‌ترم. انگار تا حالا «خونه» از دست نداده باشم. انگار هرچی که تا حالا ترک کردم فقط آجر و گچ بوده. حالا ولی فرق داره. درد داره. تا مغز استخونم درد می‌کنه. درد دارم. دلم میخواد از توی همین تخت جیغ بکشم و با صدای بلند بگم درد دارم. درد توی عمق جونمه. مُسکن‌ها توی معده‌م، توی رگ‌هام جا به جا میشن و می‌چرخن. منگی رو بیشتر می‌کنن ولی تاثیری روی درد نمیذارن. درد دارم و غصه و دلم میخواد جیغ بکشم. دلم میخواد سرم رو ببرم توی چاه و جیغ بکشم. دلم میخواد شبیه زن‌های پا به سن گذاشته که توی مجلس عزا شیون می‌کنن، زار بزنم، دستامو محکم بکوبم روی پام و «خونه»م رو صدا بزن...

چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا

  یک. خانم میم معتقده که افسردگی تمام مغز من رو گرفته. معتقده اون چیزی که امروز از جهان می‌بینم، نگاه من نیست، نگاه افسردگیه. به مک مورفی میگم از کجا معلوم؟ شاید جهان واقعی همینه. شاید نگاه واقعی من همینه. شاید اون چیزی که تا الان بوده، نگاه من نبوده. روی مبل سبز اتاق خانم میم نشستم و براش گفتم که حتی دقیق نمیدونم چرا اونجام. گفتم حتی به نظرم همه این حرفا مسخره ست. گفتم اگر بحث گواهی نبود قطعا اینجا نبودم. تاکید کرد که داروها رو بخورم. تاکید کرد که جلسه ها رو ادامه بدم. گریه کردم. بهش گفتم به آدما خیره میشم و در حالی که دارم خیلی معمولی باهاشون معاشرت می‌کنم توی دلم جیغ میزنم «نجاتم بدید». مک مورفی گفت «راه نجات هست». گفتم «ما تمام خودمون رو برای تو گذاشتیم، تو نجات پیدا کردی؟». سکوت کرد. از اون سکوت‌های طولانی. گفت «من صلاحیت حرف زدن در این باره رو ندارم». گفتم «نداری چون هر دو میدونیم که حقیقت چیه».   دو. هدیه ناهار دعوتم کرده بود. قبلش رفته بود باغ گل. توی راهروی جلوی خونه‌ش پر از گلدون بود. باهمدیگه گلدونا رو جا به جا کردیم. حرف زدیم. حرف زدیم. حرف زدیم. من به حرفای مع...
  هر چند وقت یک بار باید قوی و محکم به خودم یادآوری کنم که کَسی توی جهانم وجود نداره و در جهان کسی جایگاهی ندارم. هرچند وقت یک بار باید قوی و محکم بکوبونم توی صورت خودم که اگر میخوای کاری کنی، خودتی و خودت. هرچند وقت یک بار باید به خودم یادآوری کنم که کمک نگیرم، که وهم برم نداره که جایی دارم و حقی. باید به خودم یادآوری که توی دوست داشتن آدما مرز رو رد نکنم. که اگر کسی رو دوست دارم، دلیل بر این نمیشه که اون هم همین حس رو داشته باشه. سنگینم. قلبم سنگینه. هربار که زندگی همه اینا رو به من یادآوری میکنه، سنگین‌تر از قبل می‌شم. اینا رو مینویسم که یادم بمونه برای بار بعدی به کسی نزدیک نشم، کسی رو دوست نداشته باشم و فکر نکنم چون من دوستش دارم پس میتونه «دوست» باشه. خسته و سیلی خورده‌م و تمام خواسته‌م از جهان تموم شدنشه.
 اگه اینجا رو میخونید، که میخونید چون داره ویو میخوره، خوشحال می‌شم بهم یه چیزی بگید. اگر دوست نداشتید کامنت بذارید از لینک زیر استفاده کنید: https://t.me/BiChatBot?start=sc-98194-wgBtNox

کلونازپام با یه سری چیزای دیگه

  دوز بالایی از قرص‌‌های خواب‌آور رو خوردم و حالا در منگ‌ترین حالت خودم دارم فکر می‌کنم که چقدر به تن زندگی زار می‌زنم. چقدر خالی ام از هرچیزی و چقدر خسته و ربات وار دارم ادامه میدم. انگار افسردگی یه جوهری باشه روی دستام، دیگه قابل پنهان کردن نیست. هرچقدر هم که بخوام پنهانش کنم در نهایت دستم به جایی کشیده میشه و ردش آنچنان به جا میمونه که نه قابل پاک شدنه، نه قابل پنهان کردن. منگ و نعشه از قرصای خواب‌آورم. با مک مورفی حرف میزدم و آخر حرفام بهش گفتم که یه بار پسر بهم گفته بود ما نباید با کسی معاشرت کنیم. پسر معتقد بودیم ماها تاریکیم و معاشرتمون باهم فقط عمق تاریکی‌مون رو بیشتر می‌کنه. مک مورفی ولی اصرار داشت که حرف زدن چیزی رو بدتر نمیکنه. من میترسم. از هر کلمه‌ای که این روزا از دهنم خارج میشه میترسم. از هر حرکتم میترسم. میترسم باری روی شونه کسی بذارم. میترسم به کسی مسئولیتی رو تحمیل کنم که حقش نیست. میترسم کسی جایی ترحمی رو بهم بده که ازش بیزارم. میترسم کسی ناخواسته با ترحمش تحقیرم کنه. هر یک روزی که میگذره ساکت‌تر میشم. هر یک روزی که میگذره تاریک‌تر میشم. هر یک روزی که میگذره دو...