بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
همه چیز آروم و آهسته پیش میره. صبور و سبک. چند سال پیش، قبل از این که ارتباطم با ایمان و همهی حلقه اطرافش برای همیشه قطع بشه، بهم گفته که بود که زندگیم به کمی کُندی نیاز داره. معتقد بود که سرعت زیاد من رو از خودم گرفته و بهم فرصت آرامش و تجربه رو نمیده. میگفت کُند شدن و آروم پیش رفتن همه چیزیه که باید به زندگیم بدم. چند سال میگذره از ایمان. چند سال میگذره از اون جمع و حلقه و اتفاقاتش. چند سال میگذره و من حالا از اون طفلی که با هیجان خیره به دستهای دنیا بود برای کسب اولین تجربهها، تبدیل شدم به زن جوانی که حتی توی بعضی چیزها بیشتر از چهارچوب خودش زندگی کرده. توی سالهایی که طول کشید تا از یه طفل به این زن جوان تبدیل بشم، دویدم. دنبال همه چیز دویدم. با سرعتی که مخصوص اون سنه انگاری. حالا نفسم تنگ شده. خسته و از نفس افتاده نشستم و خیره شدم به تمام چیزی که توی دویدنهای این چند سال جمع کردم. آدمها رو تجربه کردم. چند تا شهر رو تجربه کردم. خواستن در لحظه رو تجربه کردم. عاشق بودن رو و مورد عشق واقع شدن رو. دوست داشتم و دوست داشته شدم. لمس کردم و لمس شدم. دست مهر غریبههای در گذر و...