Posts

Showing posts from May, 2021

شخصیت «مینا» توی فیلم «کنعان»

  می‌تونست آخرین دوشنبه‌ای باشه که توی این دنیام. می‌تونست آخرین دوشنبه‌ای باشه که به چشم می‌‌بینم. نشد. من آدم نگران کردن دیگران نیستم. دلم نمی‌خواست چیزی که از خودم برای دیگران باقی میذارم یه عذاب وجدان دائمی باشه یا یه غم بزرگ. اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم طبق قاعده‌ی همیشگی زندگیم، پسر می‌شنوه و رد می‌شه. بهش گفتم می‌خوام برم شمال. گفتم می‌رم و یک روزه برمیگردم. گفتم دلم آب و دریا می‌خواد. رد نشد. اصرار کرد که نرو. اصرار کردم که میرم. گفت قول بده سه شنبه صبح تهران باشی. سرم روی پاش بود. از اون جا که نگاهش می‌کردم، نگرانی رو انتهای چشماش می‌دیدم. نگرانی آدما خواسته من نیست. اصرار کرد که قول بده. با انگشت اشاره‌م صورتش رو که خم شده بود روی صورتم لمس کردم. با دقت نگاهش کردم. جوری که انگار به آخرین تصویر از زندگی نگاه می‌کنی. به اون رشته پیچیده موهاش که روی صورتم آویزون شده بود. به مشکیِ چشماش که مشکی‌ترین چشمیه که تا الان دیدم. به ردیف منظم مژه‌هاش. به لب‌هاش که خوب بلدن کِی پیشونیم رو لمس کنن. انگشتم رو کشیدم روی گردنش. ناخودآگاه زمزمه کردم «قول میدم». گفت خوبه. سرش رو برد ع...
 میتونست آخرین دوشنبه باشه. هنوز هم میتونه.

منتظرتم

  یک. دختر امشب میره و پشت سرش هرکی میره سمت خونه خودش تا یک سال دیگه. دختر شده نقطه اتصال ما آدم‌های بی‌ربط و تنها به همدیگه. سالی یک بار میاد و همه رو به هم وصل میکنه، میره و باز همه ما از هم جدا می‌شیم تا سال بعد. به این 21 روز نگاه می‌کنم و به شب‌ها و روزهایی که گذشت و به عشقی که از دختر و عزیز راه دور سرازیر شد به قلبم. توی یک نواخت‌ترین نقطه از زندگیم نشسته بودم وقتی که پاش به ایران رسید و حالا که داره میره انگار یه نقطه‌ی نور از قلب هردوشون توی دستای منه. یه نقطه نور زیاد نیست ولی باید تاریکی مطلق رو دیده باشی تا با همین یک نقطه هم بتونی لبخند بزنی. دو. با مک مورفی داشتیم از این حرف میزدیم که اول ماه بعد برای یکی دو روز بریم خارج از شهر. چشم‌‌هاش برق می‌زد وقتی در موردش می‌گفت. برق چشم‌هاش. من مدت‌ها بود که برق چشمای مک مورفی رو ندیده بودم. دیروز عصر، توی کوچه‌ی همیشگی‌مون، وقتی که چشمای مک مورفی درخشید، انگار برای چند لحظه از این دنیا جدا شدم. انگار داشتم از یه اتمسفر دیگه‌ای، از چند وجب دورتر از زمین، نگاهش میکردم. آخر حرفاش با اون اشتیاقِ کمیابِ مخصوص خودش، پرسید «جدی، ...
  بوی ادکلن مونده روی ساعد دستم و اگر چشمامو ببندم میتونم تصویرای خوبی رو به خاطر بیارم؛ حالا آدم بهتری هستم.
نمیدونم تاثیراتِ رفتن دختره یا هورمون. فقط میدونم آدم مناسبِ مهمونی رفتن نیستم امشب. تصمیمای جدید ترسوندتم، دلم میخواد زودتر به همه چیز سر و سامون بدم.

You make me feel like I am home again

  خیابون‌های قبل از نیمه شب رو که راه می‌رم، حالم بهتر می‌شه. هوا که خوب باشه، دیگه انگار تمام چیزی که برای زندگی لازمه رو دارم. دیشب پسر باهام دوستی کرد و اجازه داد ولیعصر رو با همدیگه راه بریم. ولیعصرِ بعد از نُه شبِ کرونا زده که هیچکس توی پیاده روهای پهنش نیست. بارون تازه قطع شده بود، هوا خوب بود باهامون. باد خنک و شب روشن و ابرایی که روی ماه رو گرفته بودن. توی یه جهان دیگه بودم انگار. روی یه سیاره دیگه قدم برمیداشتم انگار. پسر یکی از گوشی‌های هدفونش رو گرفت جلوی روم. عیشِ قبل از نیمه شب داشت تکمیل می‌شد. دلم می‌خواست با صدای توی گوشم، وسط همون پیاده روی خلوتِ تاریک، برقصم. دلم میخواست برقصم و جهان یه جایی بین همون هوای خوب و موسیقی خوب و شب ِ خوب تموم بشه. رقصیدن بلد نیستم ولی. دلم میخواست بلد بودم. دلم میخواست مثل شین که بلده چطور خودش رو توی موسیقی حل کنه، بلد باشم برقصم. رویای تموم نوجَوونیم بود. مثل خیلی چیزای دیگه که رویای نوجَوونیم بود. دستم رو دراز کردم برای پُک زدن به سیگار پسر. سیگارش رو با سخاوت گذاشت بین انگشت‌هام. فکر کردم که آخرین بار کِی انقدر حالم خوش بود؟ کِی ...

توی ریه‌هام یه ماهیِ کوچیک زندگی میکنه

  یک. روزهای آخر بودن دختر اینجاست. شنبه که بیاد، دختر چمدونش رو میگیره دستش و مثل هرسال برمیگرده جایی که حالا دیگه خونه‌ی اصلیشه. امروز توی حرفامون بهش گفتم «وقتی برگشتی خونه، چند روز استراحت کن». توی سکوت خیره شدیم به هم. باورمون نمیشد که حالا دیگه چند ساله که دختر «خونه»ای داره برای خودش و اینجا شده اقامتگاهِ مسافرتِ سالانه‌ش. دختر که بره، بساط شب‌گردی‌ها و مهمونی‌ها هم تموم میشه. هرکی میره توی لاک خودش تا سال بعد و سفر بعد. یادم باشه بهش بگم که شده مثل بابا نوئل... سالی یک بار با هدیه و مهمونی و شادی میاد و بعد از چند روز برمیگرده تا ما رو با زندگیِ حوصله سر بر خودمون تنها بذاره.   دو. برای مک مورفی تند تند حرف میزدم. بهش از امتحان جامعه شناسی گفتم و از تقلبی که نجاتم داد و از خستگی و بی‌خوابی و هرچیزی که می‌شد پشت سر هم ردیفش کرد. سیگارش رو روشن کرد. از محل کارش پرسیدم. کوتاه گفت «خوبه». فکر کردم که حالا دیگه چند ساله که به این جوابای کوتاه عادت کردم. نگاهش کردم که سیگار میکشید. توی دلم گفتم «چند سال»... حالا منم دوستی‌هایی دارم که چند ساله‌ن... دوستی‌هایی که انقدر شن...

بگو خواب بود هرچی که دیدم

  حمله‌ی عصبی با آخرین قدرت خودش برگشته. حمله‌هایی که ازشون میترسیدم حالا توی جونم‌ن. می‌ترسیدم از این که پنیک اتک تا جایی جلو بیاد که توی جمع هم بهم رحم نکنه و دیشب نشون داد که می‌تونه. طبقه‌ی هفتم یه آپارتمان، کنار اتوبانِ یادگار امام، با آدم‌های دورِ زندگیم جمع شده بودیم به رقص و بازی و خنده به مناسبتِ بودن دختر. توی راه که بودیم پیام‌ها شروع شد، اولش خوب بود، همون جوری که اولِ همه چیز خوبه. به مِهر حرف زدم و به مِهر جوابم رو داد. جلوی در آپارتمانِ الف که رسیدیم، یهو در ناگهانی‌ترین حالتِ ممکن، بی مهری شروع شد. فکر کن که یه سونامیِ بی‌خبر که به شهر میزنه. زنگ در رو که زدم هنوز توی شوک جملاتِ پسر بودم. هفت طبقه رو با پله بالا رفتم و مثلِ حسی که میگن خوردن سَم میتونه داشته باشه، با هر پله پاهام سنگین‌تر شد. سینِ سبز که در آپارتمان رو به روم باز کرد تازه یادم افتاد که کجام و برای چی اینجام. سینِ سبز آروم پرسید «چیزی شده؟». به زور خندیدم که نه! چیزی نشده! چیزی نشده بود؟ تمام جونم داشت میسوخت. لباسم رو توی اتاق عوض کردم و زور زدم لبخند رو نگه دارم. جمله‌ها توی مغزم میچرخیدن. چشم‌هام...
 حق نبخشیدن دارم؟ نمی‌بخشم.

گفت «بخند، بذار ببینم می‌خندی»

  یک. بی‌خوابی و بدخوابی باعث شدن فاصله بین روزها رو از دست بدم. توی ذهنم مجموعه‌ای از وقایع رو دارم که هیچ مرزی بینشون نیست. می‌دونم که اتفاق افتادن اما نمیدونم دقیقا در چه روزی. توی یادآوری بعضی چیزها، حتی آدم‌ها رو هم قاطی می‌کنم. یادم میره توی فلان ماجرا کیا حضور داشتن و کیا نبودن. مغزم شده میکس عجیبی از اطلاعاتِ معمولیِ روزها. بیشتر از این که دختر جتلگ باشه، من جِتلَگم انگار. دو. دیروز عصر با مک مورفی فکر کردیم که دلمون می‌خواد یک شب رو بیرون از خونه باشیم، بیرون از خونه و توی خیابون. پسر هم اضافه شد و از هشت شب توی خیابون بودیم. خیابون‌های نیمه شب برای من حال بهتری دارن. انگار شهر پوست میندازه و یه شهر دیگه‌ای رو از زیر پوست خودش به بیرون هول میده. خیابونای شلوغ و پر از دویدن جای خودشون رو به خیابونای آروم و صبوری میدن که میتونی توشون حَل بشی. دیشب هر یک قدمی که توی خیابونا برمیداشتم رو با تمام جونم بغل میکردم، طوری که انگار برای آخرین بار عزیزی رو در آغوش میکشی. سه. نیمه‌های شب دیشب برای پسر و مک مورفی تعریف کردم که چقدر هیچ وقت مهم نبودم، که چقدر هیچ وقت نبودم. از اولین...
 دارم میرم شمال‌. ترسیده م.

نگفتی که غریبه این ولایت؟ تموم زندگیم نقشِ بر آبه

  یک. حالا یه هفته‌ست که دختر اینجاست. از همه چیز عکس میگیره. وقتی حواسمون نیست توی قاب دوربینشیم. توی همین یه هفته هزار هزار تا عکس داره از هرکدوممون. خودش ولی توی هیچ کدوم از عکسا نیست. مثل زندگی واقعی میمونه. کادرهایی از یک زندگی واقعی. از جایی که ما همه هستیم و اون نه. اونی که کیلومترها دورتر و دورتر و دورتر از ما زندگی میکنه. دو. خواستم توی کلاب هاوس حرف بزنم. ظرف چند ثانیه پسر و یکی از آشناهای دور عضو اتاق شدن. شک داشتم که حرف بزنم یا نه. یه لحظه فکر کردم اگر چیزی بدونن از حال من شاید خوب نباشه. توی همین شیش و بش بودم که اسممو خوندن برای حرف زدن. میکروفن رو باز کردم و سعی کردم به این که آشناها میشنون فکر نکنم. از جایی که هستم گفتم. از نقطه‌ای که روانم روی اون ایستاده. گفتم که مفاهیم ارزش‌های خودشون رو از دست میدن. گفتم که تبدیل میشی به یک پوچیِ متحرک که توانی برای توضیح دادن آنچه داره به سرش میاد به دیگران رو نداره. گفتم که حالا خسته‌تر از اونم که بخوام 45 دقیقه توی اتاق یک نفر بشینم و باهاش در مورد ذهنم صحبت کنم و فکر میکنم این طور ادامه دادن این زندگی چیزی جز زجر نیست. ای...
 میتونستم اسم این زندگی رو بذارم "زندگی دوگانه کیمیا" انقدر که همیشه دو تا بودم.
 دلم بغل میخواد. طولانی. محکم. یه جوری که احساس کنم میشه هنوز به زندگی ادامه داد. آدمی که روی لبه ست چی میخواد جز یه دستی که عقب بکشدش؟
 داری اینجا رو میخونی؟ بهم یه علامت بده.

بخند باز با بغض تو صدات

  گفت حق دارم ناراحت باشم. گفت مرز بزرگسالی توی همین قطع کردن طناب‌های سمیه. گفت «مراقب خودت باش، روانت مثل یک نوزاده که اگر مراقبش نباشی آسیب می‌بینه». گفت سفر برو. گفت آدمی که از سفر درونیت خارج می‌شه نباید با کسی که شروعش کرده یکی باشه. گفت جلوی تغییر رو نگیر. گفت دلیل نمی‌شه چون همیشه کوتاه اومدی، ده سال دیگه هم کوتاه بیای. گفت تغییر کن و اجازه نده بهت آسیب بزنه. آخر حرفاش، من خودمو بغل کرده بودم، یه قدم عقب‌تر ایستاده بودم و خودم رو محکم بغل کرده بودم. توی گوش خودم آوازِ غمگین خوندم و به خودم حق دادم که ناراحت باشه. با انگشت‌های دست راست، بازوی دست چپ رو نوازش کردم و به خودم قول دادم که اجازه ندم دیگه کسی به روحم آسیب بزنه. به خودم قول دادم از این به بعد موقع حس کردن خطر، محتاط‌تر باشم. بعد برای خودم یه سیگار روشن کردم و به خودم دو روز وقت برای سوگواری دادم.
  یک. پسر در مورد دم دستی‌ترین مسئله ممکن چیزی رو پنهان کرد و پنهان کردنش منجر شد به این که من چند ساعت رو به حمله عصبی و اضطراب بگذرونم. قرص‌ها رو جا گذاشته بودم و سعی می‌کردم جوری تنگی نفس و حمله رو پشت سر بگذارم که دخترها بیدار نشن. یه شب سخت رو گذروندم که حقم نبود و در نهایت هم واقعیتِ پنهان شده رو دختر، وقتی که از دویدن صبحگاهی برگشت، بهم گفت. رنجیدم. احساس کردم در حقم بدی شده و تحت شرایطی قرار گرفتم که حقم نبوده. رنجیدم، چت پسر رو باز کردم که بنویسم رنجیدم بعد فکر کردم که اصلا چه مهم؟ وقتی انقدر این ارتباط براش امن نیست که به پنهان کردن چیزی میرسه، دیگه رنجیدن و ناراحتی من، چه مهم؟ چت رو بستم و پسر رو میوت کردم. بعد یادم اومد که توی این یک ماه، همیشه من شروع کننده بودم. همیشه من نگران بودم. همیشه من دست‌هام باز بوده و اگر هم جای دیگه‌ای، دستی از سمت پسر باز شده، به تعارف بوده. چَت رو آرشیو کردم. از میانگی متنفرم. از متوسط بودن بیزارم. به این یک ماه نگاه کردم و به رابطه‌ای که نه انقدر نزدیکه که نقطه‌ی امن و اتکا باشه، نه انقدر دور که یک آشنا در مهمونی. از میانه بودن بیزارم و چ...
 کجا؟ چطور؟ باورم نمیشه که بلاخره انقدر بهش نزدیک شدم.
 الان وقت انجام دادنشه. دقیقا وسط همین هیاهو. دقیق و ظریف و تمیز.
  یک. دختر رسیده و منو با حسای عجیب و غریبی محاصره کرده. فکر میکردم شوقم برای اومدنش بیشتر از این حرفا باشه ولی همه چیز خیلی عادی بود. قلبم آب نمی‌شد، اشک شوق نداشتم. همه چیز عادی بود. انگار که فقط چند ساعت بود همدیگه رو ندیده بودیم. از در اومد تو، همو بغل کردیم و بعد به روال عادی خانواده شروع کردیم به شوخی‌های همیشگی. انگار نه انگار که این وسط یک فاصله یک سال و نیمه بوده. برای فائزه نوشتم که فکر میکردم دلتنگ باشم یا خیلی خوشحال ولی هیچکدوم نیستم. انگار دیگه مال اینجا نیستم. مال این آدما نیستم انگار. بندهام بریده شده انگار. وابستگی داره از بین میره انگار. به دوست گفتم انگار هرچی که مونده از سر وظیفه ست. وظیفه‌ای که تو رو به آدم‌هایی به نام «خانواده» وصل میکنه. دو. بچه که بودم یه کتابی داشتم به اسم «چشم‌های زنده عروسک». شخصیت اصلی قصه، می‌تونست وارد خاطرات آدم‌ها بشه و توی خاطراتشون نقش داشته باشه. دیشب با دوست حرف زدیم و برای اولین بار دلم خواست شخصیت اصلی چشم‌های زنده عروسک باشم. دلم خواست برم توی خاطرات دوست، محکم بغلش کنم. محکم بغلش کنم و هیچی نگم. جلوی بعضی خاطرات هیچی نمیشه ...
  یک. احساس میکنم رکب خوردم. وقتی در برابر دوستی‌ای که به آدما میدم، سردی میگیرم احساس میکنم رکب خوردم. حالا هم رکب خوردم. دوستی دادم. دوست داشتن دادم. دستم برگردونده شد. دستم پس زده شد. غمگینم؟ خیلی. خشمگینم؟ کمی. حسم شبیه به چیه؟ شبیه بچه‌ای که تو پارک دوست پیدا نکرده و بغض داره خفه‌ش میکنه. بغض داره خفه‌م میکنه. یاد گرفتم چجوری باهاش تا کنم. هر از چندگاهی میرم یه گوشه، اجازه میدم یه مقدارش از گوشه چشم‌هام سر بخوره تا یهو منفجر نشه. دو. ترسیده‌م. ته دلم ترسیدم ولی انرژی‌ای برای ابراز این ترس ندارم. رهاش کردم تا همون جا ته دلم جولون بده. بچرخه برای خودش. فقط گاهی که می‌پیچه بین دست و پاهام، بهش یادآوری میکنم که من این مسیر رو رفتم. نه یک بار، بلکه بارها. من این مسیر رو بلدم. راه بلدِ این جاده‌م. راه‌بلد شاید از تاریکی شب بترسه ولی اجازه نمی‌ده ترس جلوی راهشو بگیره. راه‌بلد مسیر رو بلده. میدونه سخته ولی بلده. سخته ولی بلدم. سخته ولی بلدم. سخته ولی من بلدم. سه. به سین گفتم دوستی برای من شبیه مسابقات دوی امداده. این که بدونی وقتی خسته میشی میتونی چوب رو پاس بدی به نفر بعدی و استر...

برای مک مورفی

  برای مک مورفی عزیزم:   یک سال پیش، حوالی همین روزا، ازم خواستی که ادامه بدم. بهم گفتی روزای بهتری میان و شرایط بهتر میشه. بهم گفتی جایی که ایستاده‌م آخر دنیا نیست. سعی کردی یادم بندازی که چه چیزایی از زندگی میخوام و سعی کردی بهم بگی که وقت برای رسیدن هست. دستمو گرفتی و اجازه دادی گریه کنم. ازم خواستی صبور و مقاوم باشم. وقتی خودمو پرت کردم ته غار، تو ایستادی اونجا و منتظرم موندی. حتی یادمه یه وقتایی تا ته غار اومدی که مطمئن باشی هنوز هستم. تو تنها کسی بودی که برای من بیرون از غار ایستادی. مک مورفی عزیزم، ما رنج رو با هم دویدیم. پا به پای هم. گاهی برای رنج تو و زمان‌های زیادی برای رنج من. شبیه مسابقات دوی امدادی؛ گاهی تو میدویدی و گاهی چوب امداد رو به من میدادی. حالا دیگه مسابقه‌ای در کار نیست. هردو خسته‌ایم. هردو بی‌نهایت خسته‌ایم. من خودم رو رها کردم برای سقوط و تو بعد یک سقوط نصفه، گیر دست‌هایی افتادی که الان نگهت داشتن ولی توان نگهداری همیشگی‌ت رو ندارن چون خود اون‌ها هم مایلن به این سقوط. مک مورفی عزیزم، حالا که درست در مسیر سقوط ایستاده‌م، به این نتیجه رسیدم که عقب ...
 دارم سعی میکنم آدما رو قانع کنم که رفتنم کار درستیه. سخته.

قلبم رو پیدا نمی‌کنم؛ احتمالا توی یکی از همین فروپاشی‌ها گمش کردم

  یک. سنگینی‌شو حس میکنم. سنگینی فضا رو. سنگینی شرایط رو. سنگینی سرنوشت رو. سنگینی همه چیز رو حس میکنم و روحم بیشتر از قبل به سمت متلاشی شدن میره. خسته‌م و احساس می‌کنم شاید قمر در عقرب همین باشه. همین که تو اینجا نشستی و بدون هیچ دلیلی سنگینی. فضا سنگینه. آدم‌ها سنگینن. نفسی که میکشی سنگینه. دلم میخواست دستامو باز کنم، خودمو رها کنم و مثل وقتی که توی آبم، آروم و بی‌وزن روی جریان آب شناور بشم. دلم میخواست دستامو باز کنم، آروم و سبک از لبه‌ی بالکن اتاق، از بین شمعدونی‌هایی که گُل دادن، پرواز کنم و بعد همه چیز تموم بشه. تموم شدن... تموم شدن چیزیه که میلم بهش بیشتر از همیشه ست. دو. زمزمه میکرد «با صدهزار مردم تنهایی/ بی صدهزار مردم تنهایی» و این درست‌ترین چیزی بود که تا به حال از لب‌های کسی خارج شده. تنهایی. تنهایی رو جایی توی عمق جونم حس میکنم. شبیه به وقتی که عاشق می‌شی و جایی توی عمق جونت پروانه‌ها بال میزنن. حالا جایی توی عمق جونم، یه خلاء هست... یه خلاء که از شدت تاریکی، هیچ پروانه‌ای رو توی خودش راه نمی‌ده. یه فضای خالی که حاضر نیست اجازه بده کسی بهش نزدیک بشه چون هنوز یادشه ک...