یه بخشی هست که به طرز ابلهانهای توش خوب نیستم. مدام دست و پا میزنم و باز بد و کار خراب کن پیش میرم. نقطه ضعفمه و ماهی چند بار میاد جلوی چشمهام. آقای جیم به نظرش کار درسته و من توش ضعیف نیستم ولی وقتی همون کار میره زیر دست آقای میم اوضاع متفاوت میشه. آقای میم لیستی از ایرادات رو پشت هم ردیف میکنه و آخر سر با اخم میگه «امضا نداره! شخصی سازی نشده!». من بغض میکنم. من در مواجهه با چیزهایی که دوستشون دارم اما خوب انجامشون نمیدم، بغض میکنم. شبیه وقتی که غذام بد میشه. پروژه دیروز، آخر وقت رفت زیر دست آقای میم. آقای میم با بدخلقی و دعوا از اتاق اومد بیرون و شروع کرد به ارائه لیست اشتباهات پروژه. با صدای بلند و خطاب به رئیس بخش گفت «کی اینو نوشته؟». رئیس اشاره کرد به من و سالن سکوت شد. آقای میم اومد نزدیک میز و من لحظه به لحظه به زیر گریه زدن نزدیک تر میشدم. ایستاد و آروم گفت «عزیزم، به نظرم بهتره این تغییرات رو روی پروژه بدی تا کاملتر و بهتر باشه» گفتم «چشم» و میتونستم زار زار اشک بریزم. آقای میم خیره شد توی چشمهام و بعد شروع کرد به حرف زدن، شوخی کردن و تعریف کردن خاطرات دوران کارآموزیش...
Posts
Showing posts from October, 2021
دَر
- Get link
- X
- Other Apps
به هیچکس به اندازه «امرنس» نزدیک نبودم. ساکت و سر در لاک خود ولی در عین حال کنجکاو نسبت به اطراف. ابراز عشق با غذا و نشون دادن ارزش و محبت با تزئینهای عجیب غذا و ظرفهای لوکس و مزههای اختصاصی. مواجهه با مصیبتها به شیوه خودش و البته که کار کردن همیشگی. امرنس... امرنس عزیزم... کاش حالا حالاها تموم نشی.
- Get link
- X
- Other Apps
از روز اولی که پام رو گذاشتم اینجا برای کارآموزی و بعد هم کار، همه من رو از رئیس ترسوندن. گفتن سمت اتاقش نرم و باهاش کمترین دیالوگ رو داشته باشم. هفته پیش با دو تا پرانول و دست لرزون و ترس زیاد در اتاقش رو زدم. گفت «من خیلی زودتر منتظرت بودم» و ازم خواست روی مبل راحت باشم، نه شبیه یه تیکه چوب خشک معذب. نشستم و با همون دست یخ زده و لرزون توضیح دادم که «نمیتونم» و میخوام برم. با لخند نگاهم میکرد. تلفن اتاق زنگ میخورد. فیش پشت تلفن رو کشید که راحت باشم. وقتی حرفها تموم شد، پرسید «همیشه مشکلات رو این طوری حل میکنی؟ میری؟ رها میکنی؟» برای چند ثانیه خیره شدم بهش. انگار که کسی دست گذاشته روی نقطه سیاهی که میخواستم قایمش کنم و حالا نقطه سیاه لو رفته. حس اون زمانی که وسط قایم باشک کسی پیدات میکرد و بلند داد میزد «سک سک». با مِن و مِن گفتم «نه! ولی...». حقیقت همین بود. آقای میم حقیقت رو پیدا کرده بود. من ترک میکردم. انسانها رو، موقعیتها رو، خودم رو. من تمام زندگیم در حال ترک کردن بودم. خونه پدری رو ترک کردم، خونه سعادت آباد رو ترک کردم، آدمهام رو ترک کردم، رشته تحصیلی و دانشگاهم رو ترک ک...
- Get link
- X
- Other Apps
قبل رفتنش گفت «میخوام بدزدمت با خودم ببرمت خونه» گفتم «میدونی که هیچی رو به این اندازه نمیخوام» و با هم خیال کردیم زندگیای رو که از توی رویاها میگذره. خیال کردیم که از سرکار برمیگرده خونه و خونه خالی نیست. خیال کردیم که با هم آشپزی میکنیم. خیال کردیم که موقع سریال دیدن سرم رو میذارم روی پاش. خیال کردیم که شبها با نوک انگشت و لمس پوست هم، جادو میکنیم. خیال کردیم که آخر هفته رو میرونیم تا جنوب، توی راه اویدان گوش میدیم و گاهی مرجان و گوگوش. خیال کردیم که گرمای آب جنوب میخوره به پاهامون و تنها نیستیم. خیال کردیم. شبهایی که میتونیم با هم بگذرونیم رو خیال کردیم. خیال... سرش رو آروم برد توی گردنم، پوست گردنم از برخورد لبهاش گرم شد، زمزمه کرد «مراقب خودت باش» قفل بودم. آروم چشمهاش رو بوسیدم. رفت. با همهی خیالها، رفت.
- Get link
- X
- Other Apps
غذا برای من مقدسه. ارزشمندترین و جادوییترین چیز در جهان، برای من مزهها و طعمها هستن. جادوییتر از ترکیب طعمها و بعد منتظر یه مزه جدید شدن، هرگز تجربه نکردم. توی این جادو خوبم و در به اشتراک گذاشتنش بسیار خسیسم. آدمها باید خیلی نزدیک، خیلی عزیزم و خیلی محرم باشن و ارزش جادو رو به خوبی بدونن تا بتونم بهشون نشون بدم که چطور چیزهایی به سادگی سیر و شوید و باقالی با کمی زردچوبه و نمک میتونه حال یک ظهر رو عوض کنه. آدمها باید خیلی با من یکی شده باشن که بتونم بهشون جادوی تکههای سرخ شده سبزیجات همراه با سس سویا و کمی عسل و بعد ترکیبشون با نودل رو نشون بدم. در برخورد با بیشتر آدمها، من کسی هستم که آشپزی بلد نیست و حتی نمیدونه یک پیاز چطور سرخ میشه. مدتها زمان لازمه برای این که بتونم نشون بدم که شنل و چوب جادو و جاروی پرنده دارم. گاهی اوقات حتی زمان هم کمکی نمیکنه و آدمها تا ابد جای خودشون رو برای دیدن جادو پیدا نمیکنن. میتونم ساعتها در مورد مزهها صحبت کنم... در مورد ترکیب شگفت انگیز خردل و عسل، مزهی عجیب خمیر بخارپز شده منتو، لیزی بامزه تره توی آش رشته، شناور شدن قارچها ...
در مقام افکندگی
- Get link
- X
- Other Apps
یک ساعت و نیم توی اتاق آقای میم نشستم و حرف زدم. بزرگترین قورباغهی این مدت بود و قورتش دادنش یک بار دیگه نشونم داد که ترس فقط توی تصور ماست، نه واقعیت زندگی. با همه هراسهایی که از این مرد بهم داده بودن و با صدایی که میلرزید در اتاقش رو زدم. گفت «بیا بیا... منتظرت بودم» و من نفهمیدم که چرا و از کجا منتظر من بود. عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد و گفت «میشنوم». صاف نشستم روی مبل و گفتم که میخوام برم. گفتم دارم دنبال جای دیگهای میگردم و اومدم اعلام کنم که میخوام برم. گفتم که یک سال پیش به من اعتماد کردید و لطفا دوباره اعتماد کنید و بذارید جای دیگه ای بایستم. مرد با اون موهای جوگندمی و عینکی که مدام به عقب هلش میداد، توی سکوت به حرفهام گوش داد. گفتم «اینجا خوشحال نیستم» و با یه نفس عمیق تکیه دادم به مبل. گفت «چرا فکر میکنی باید خوشحال باشی؟». براش گفتم که بیشترین زمانم در روز رو اینجام و برام مهمه که چفت جایی باشم که بیشترین زمانم رو در روز میگیره. از دلایل خوشحال نبودنم پرسید. گفتم و پرسید «عادت داری به ترک کردن به جای تغییر دادن؟». سکوت کردم. آقای میم جوگندمی شروع کرد به گفتن...
هراچ
- Get link
- X
- Other Apps
پنجره کنار میزم باز میشه به حیاط کلیسا. پنجرههای بیضی شکل و بلند. سقف شیروونی. یاد هراچ میندازه من رو. پیرمرد ارمنیِ عزیز که با شوق عکس ماهیگیریهاش و عتیقههایی که جمع کرده بود رو نشونم میداد. پیرمرد عزیزی که با بغض گفت «ناقوس رو نشونت نمیدم که برگردی». من برنگشتم هراچ. دختر باوفایی نبودم. قلبم موند پیش ناقوس اما اصفهان دورتر از چیزی شد که فکر میکردم. دورتر از یه شهر تو فاصله شش ساعته. اصفهان تبدیل شد به یک جادوی دور. هراچ... هراچ عزیزم... هراچ عزیز و عجیب و درد کشیدهم. ببخش که آدمها اجازه ندادن ناقوس رو ببینم. ببخش که آدمها اجازه ندادن شب عجیب جلفا تکرار بشه. کاش دوباره ببینمت هراچ... کاش دوباره بهم بگی «توی چشم هات یه جنگجو خوابیده... بیدارش کن»
the shape of water
- Get link
- X
- Other Apps
داروهای جدید رو شروع کردم. عجیبن. تا به حال با دارو این عمق رو تجربه نکرده بودم. برعکس داروهای قبلی، من رو میبره به جهانی که متعلق بهشم، جهانی که میشناسمش... جهان زیرین عزیزم. از دیروز تا حالا، جایی در عمق نشسته م و همه چیز بهتره. انگار کف اقیانوس باشمِ اون خلائی که وقتی زیر آب هستی احساس میکنی... اون عجیب شدن صداها و سبکی در عین سنگینی... اون نوازش آب که انگار کسی با تمام وجود در آغوشت گرفته. نزدیک به بیست و چهار ساعته که توی جهانی هستم که بهش تعلق دارم. راحتم. راضیم. برای دکتر نوشتم «راضی هستم و مسلط و این دو تا کلمه بهترین توصیف برای شرایطه». راضی و مسلط. یادم نمیاد آخرین بار کِی انقدر از وضعیت درونیم راضی بودم.
میبنده، میره آخر از شهر تیره بخت
- Get link
- X
- Other Apps
شهر داره از سنگرها خالی میشه. دیگه هیچ وقت توی خونه خیابون مطهری پناه نمیگیرم. زندگی به طرز بی رحمانهای داره ازم گذر میکنه. چرا توی این شهر موندم؟ چرا توی این شهر غریب موندم؟ من که دلم توی وطن غریبه ست... چرا موندم؟ موندم برای دست تکون دادن و وداع کردن؟ موندم که ببینم آدمها چطور زندگیشون رو تبدیل به یک چمدون سی کیلویی میکنن و رد میشن؟ از بلندی پارک پرواز زل میزنم به شهر؛ پر از چراغهای روشن و ماشین و جمعیت... برای من ولی یک شهر خالی. میلیونها نفر زیر این آسمون زندگی میکنن اما دریغ از یه پناه. امنیت پناه گرفتن مدت هاست که از این شهر رفته. این آسمون امن نیست. بود. دیگه نیست. خستهم. بین آگهیها دنبال خونه میکردم. خونه ای که بوی دریا بده. خونه ای که از اینجا دور باشه. خونه ای که غریب باشه. من عادت ندارم به این نصفه و نیمه زندگی کردن اتفاقات. مدتهاست که دارم غربت رو نصفه و نیمه زندگی میکنم. خستهم از این در میانه بودن. شهری رو میخوام که غریب باشه که بهم فرصت زندگی کردن غربت رو از ریشه تا جون بده. بیتا میگه یک سال و نیم صبر کن. میگه نهایتا دو سال دیگه اینجایی. میگه ۲۰۲۳ میای، ...
- Get link
- X
- Other Apps
یادم اومد که وقتی سوبر نبودم، گریه کرده بودم و گفته بودم که از نگاهش ترسیدهم. گفته بودم بد نگاهم میکنه و هربار که سرش رو میچرخونه به سمتم، تا عمق جون میترسم. گفته بودم که نگاهش شبیه مردیه که ازم بازجویی میکرد و بعد از این همه وقت تازه فهمیدم که چرا میترسم. نگاهش شبیه همون آدمه. برای من اونجا رو و اون مکالمه رو و اون لحظه رو زنده میکنه. اون حس ترس مدام و تهدیدهای مرد. اون حس ترس از این که در ناکجاآباد گیر افتادی و راه فراری نیست. وحشت زده میشم و هربار برای فراموش کردن و آروم شدن به زمان و فضا نیاز دارم. دخترک گفته بود "غلط کرده، بد نگاهت کرده". بد نگاهم میکرد؟ نمیدونم. من فقط میترسیدم. شبیه آدمی که گیر افتاده. مثل آبان. وقتی که گیر افتاده بودم.
- Get link
- X
- Other Apps
یک. زن برای تعطیلات دعوتمون کرد. پسرها رفته بودن سفر و بعد از مدت ها خودمون سه تا بودیم و مشروبی که دوست داریم و زندگی ای که سبک محبوب هر سه مون بود. مست کف خونه رها شده بودم و یادم افتاده بود به شش ماه پیش و طالقان رفتن پسر. یادم افتاده بود به «تو زیبایی» گفتنهاش و درانک تکست های اون سفر. به این که میگفت «دکلمه زیبا خسرو شکیبایی رو گوش بده» و به دوست داشتنم. یادم افتاد که شش ماه پیش آدمی بود که عمیقا دوستش داشتم و عمیقا با دوست داشتنم بد بازی کرد. یادم افتاد به آغوشش که چقدر خونه بود و چقدر برای من راحت. دلم میخواست توی اون اوج مستی براش بنویسم که هنوز گاهی توی ذهنم میاد و گاهی وقتی برای چند دقیقه فراموش میکنم که چطور آزارم داد، قلبم از یادآوری اون دوست داشتن گرم میشه. دو. دخترها برای من به طرز عجیبی آرامشبخشن. هر روزی رو که با این دو تا بچه زیر یک سقف باشم، مهم نیست چه سقفی، آروم و راحتم. ما طوفانهای زیادی رو پشت سر گذاشتیم و ازشون زنده بیرون اومدیم. کنارشون بودن انگار همین رو یاد من میندازه... که مهم نیست چه طوفانی، تو با این آدمها از پس هرچیزی بر میای. خوشبختم برای بود...
- Get link
- X
- Other Apps
یک ساعت تموم اذیتم کرد. اذیت واقعی. چیزی که اصلا دوست نداشتم رو انداخت به جونم. مدام سرد و کوتاه جواب دادم که متوجه بشه. نشد. فکر کردم ادامه دادنش واقعا مثل تیغ کشیدن به جونمه. نوشتم که دارم اذیت میشم و نیاز دارم که دیگه در این مورد حرف نزنم. نوشت قرار نیست اذیت بشی. بغض داشتم دیگه. رفتم تو اسموکینگ روم. دو تا پک اول رو که دادم تو، نوشتم «ولی اذیتم کردی». کوتاه نوشت Sorry . چیزی نگفتم. شروع کرد به حرف زدن از چیزایی که میدونست دوست دارم. سیگارم تموم شد. نشون دادم که مشتاقم برای مکالمه، که واقعا هم بخشی از من مشتاق بود. بخش بزرگتر ولی ناسور شده بود. خداحافظی که کردیم نوشت «مراقب خودت باش». فکر کردم که چقدر عوض شدم. آدمی که قبلا بودم هرگز اجازه نمیداد کسی که دوستش داره، از دلخوریش چیزی بفهمه. آدمی که قبلا بودم به راضی نگه داشتن دیگران فکر میکرد. حالا ولی به راحتی میگم که دلخورم. به راحتی چیزی که هستم رو ابراز میکنم و برام مهم نیست که مطلوب آدمها هست یا نه.
- Get link
- X
- Other Apps
کثافت بود امروز. کثافت محض. منتظر نقرهای عزیزم بودم به این امید که شاید وضعیت رو بهتر کنه اما لحظه آخر کنسل شد. بیجون و خسته کشیده شدم زیر دوش. آب رو باز کردم. گوشی رو برداشتم که موزیک پلی کنم. مسیج داده بود. مسیجش مثل همیشه غیرمنتظره بود. لم دادم زیر آب گرم. حرف زدیم. دوش نیم ساعته، شد یک ساعت. مکالمهی مطلوب اون نبود ولی من حالم بهتر شده بود. براش نوشتم که متوجهم که معاشرت امشب براش جالب نبوده اما من رو سبک کرده و بابتش ممنونم. نوشت خوشحاله که خوب بوده. خوب بوده؟ بوده لابد که انقدر سبکم.
- Get link
- X
- Other Apps
یک. برای مک مورفی نوشتم که آدم عجیبی شدم. موقعیتهایی هستن که من رو آزار میدن ولی توامان دلم میخواد توشون قرار بگیرم. میدونم دیدن فلانی برام آزاردهنده خواهد بود ولی دلم هم نمیخواد که تفریح با اون جمع رو از دست بدم. میدونم که در نهایت آسیب خواهم دید اما دلم هم نمیخواد از لذت لحظه بگذرم. مثل داستان پسر که توی تمام لحظاتش میدونستم در نهایت تا مغز استخون درد خواهم کشید ولی نتونستم از لحظه گذر کنم. من آدم پیشگیری کردن نیستم. به آینده آگاه و از تغییر لحظه ناتوانم. دو. درد این ماه کمتره ولی در عین حال خبری هم از خون نیست. رحم مدام منقبض میشه و درد تا توی پاها میپیچه. از چیزی که انتظارش رو داشتم کمتره. ماه هایی که چوب جادو خوب چرخیده باشه، درد ماه بیشتر باهام راه میاد. این ماه دیر اما خوب چرخید و اوضاع به نسبت بهتره. بدن داره باهام راه میاد. بد قلقی میکنه گاهی ولی باز هم خوب راه میاد. سه. وهم برگشته. شفافتر و طولانیتر از سابق. از یک تصویر گذری رسیده به تصاویر ثابت. میترسم از بها دادن بهش اما باید در موردش بنویسم. دلم میخواد روندش رو ثبت کنم تا بعدها اگر لازم شد، بتونم متو...
You are going to feel better soon
- Get link
- X
- Other Apps
یک. هنگ اورم. تمرکز چندانی ندارم و روز کاری مورد علاقم نیست. نمیتونم ذهنم رو برای شروع جمع کنم و این مدام از ابتدا شروع کردن، آزارم میده. آخر هفته مطلوبم رو گذروندم، کمی گیج... کمی خسته و با ردپایی از جهانی دیگه روی بدن. کارها رو بیشتر کردم و حالا بُردهای روی ترلو روز به روز دارن بیشتر میشن. اول وقت رو گذاشتم برای تنظیم تقویم محتوای بیتا و وقتی که کار تموم شد، حسم نسبت به پروژههای دیگه متفاوت بود. ایمان عجیبی دارم به این کار و به ثمری که برای تک تکمون خواهد داشت. با قلبم درگیره انگار. صبح وقتی کلندر رو مینوشتم، فکر کردم که این پروژه متفاوته. انگار بخشی از قلبم باهاش همراهه. نور میبینم توش و دوستش دارم. دو. گفت توی عکسهات یک روند تغییر میبینم. ازش خواستم بیشتر توضیح بده و گفت «میتونم بگم که آدمی که لباس سبز تنشه و چشم هاش از گریه قرمزه، آدمی نیست که ایستاده توی یک کوچه قدیمی و بیخیال سیگار میکشه». گفتم چیزی که میخوام دقیقا همینه. تغییر کردن و توی موقعیت های مختلف بودن. گفتم که فکر میکنم هدف بیست تا سی همین باشه اصلا: قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و زندگی کردن بُعدهای متفاوت...
- Get link
- X
- Other Apps
تمام دیشب رو خواب دیدم که آیلتس هشت و نیم گرفتم، از کار اومدم بیرون، چمدون رو بستم و دارم راهی سیاتل میشم. توی خواب زنگ زدم به پسره. پسره ایران نبود. بهش گفتم "وقتی رسیدم بیا سیاتل، تا زمان شروع کار میتونیم وقت بگذرونیم". پسره استقبال کرد. چمدونها رو میبستم. مراسمی، شبیه به مراسمهای چمدون بستن بیتا، در کار نبود. خودم بودم فقط. تنهایی چمدونها رو میبستم. توی خواب خوشحال بودم. عمیقا خوشحال و راضی از شرایط. به سرمای پاییز سیاتل فکر میکردم و به بوی دریا. بیدار شدم. بیتا نوشته بود "کِی کار رو شروع میکنی؟". ویس گرفتم که از دوی اکتبر اطلاعات رو در دسترسش میگذارم. اکتبر... به نظر میرسه ماه خوبی باشه. سطح دغدغهها کِی انقدر متفاوت شد؟